Part 26

2.7K 301 379
                                    

من‌تنهازمستونی‌ام‌
که‌‌محکومِ‌به‌دیدن‌درد‌کشیدن‌عزیزاش‌...
.
.
.

با عجله از آسانسور پیاده شد و هول شده رمز در و زد. با ورودش به خونه‌ی همیشه ساکتشون یونگی رو دید که روی یکی از کاناپه‌های انتهای پذیرایی دراز کشیده و دستش رو روی پیشونیش گذاشته و طرف دیگر نامجونی بود که در سکوت همینطور که پشت میز غذاخوری توی سالن نشسته بود با گوشیش ور میرفت. نفس اسوده ای ناخودآگاه از حضور اون دو در خونه کشید و کمی جلوتر رفت. انقدر هر دو مرد خسته و غرق در افکار خودشون بودن که حتی متوجه حضور ناگهانی تهیونگ نشده بودند.

_سلام.

نامجون با شنیدن اون صدای گرفته‌ با تعجب سرش رو بالا آورد و به تهیونگی که خسته و ساک به دست وسط حال ایستاده بود نگاه انداخت.

~واقعا برگشتی؟

نامجون گفت. از جا بلند شد و سمت تهیونگ آمد و درحالی بازوش رو میفشرد ادامه داد:

~فکر نمیکردم جدی باشی!

تهیونگ بی حرف سری تکون داد و قبل از این که جوابی بده این صدای یونگی بود که توی خونه پیچید:

⊹نه خوبه یه بارم که شده میخوای ببینی آدم بودن چجوریه!

یونگی با لحن تند و تیزش که از اعصاب خرابش نشات میگرفت لب زد. هرچند که خودش هم میدونست تهیونگ وظیفه‌ای نداشت که برگرده اون هم توی حساس ترین موقعیت تیمش اما هرکاری میکرد نمیتونست زهر کلامش رو بپوشونه و تیکه ای بار اون کاپیتان بداخلاق نکنه.

_نیومدم که با تو سر و کله بزنم مین..رو اعصاب نداشتم نر‌و.

تهیونگ بدون نیم نگاهی به یونگی بی حوصله لب زد و خسته نگاهش رو دور تا دور خونه چرخوند. هرچند که با حضور یونگی و نامجون میدونست همه چیز تحت کنترله و قطعا حال عزیزش خوبه اما بی طاقت با لحنی که حتی یونگی هم میتونست نگرانی رو از تک تک کلماتش متوجه بشه رو به نامجون لب زد:

_کجاست؟ خوبه؟ بهش حمله دست داده؟ زنگ زدی دکترش؟

نامجون لبخند تلخ و محوی به حال پسری که هر بار توی تظاهر به بی رحم بودن شکست میخورد زد:

~الان بهتره..دکترش اومد؛ گفت زیادی تحت فشار بوده این مدت. براش مسکن زدن هنوز خوابه ولی جای نگرانی نیست.

تهیونگ سری به نشانه‌ی فهمیدن تکون داد و بی توجه به پوزخند یونگی که مستقیما اعصابش رو هدف میگرفت به سمت اتاق‌ها پا تند کرد و ندید که در این حین نامجون با چشم و ابرو از یونگی خواهش و تمنا میکرد که جَو رو متشنج تر از چیزی که هست نکنه. درست مقابل اتاق ها که رسید نگاهی به در نیمه باز اتاق جونگکوک انداخت. نگرانش بود! حتی خیلی بیشتر از چیزی که بروز میداد. چند قدم به در اتاق کوک نزدیک شد اما قبل از این که وارد بشه نگاهی به سر تا پای خودش انداخت. بهتر بود اول لباس عوض کنه و دوشی بگیره.

𝑾𝑹𝑶𝑵𝑮 𝑩𝑬𝑳𝑶𝑽𝑬𝑫 ᯓ𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘Where stories live. Discover now