اَزاِمروزتاروزیکهمرگماروازهمجداکنه؛
سرنوشتماروهمیشهمحکومکردبهخداحافظی.
.
.
.
« فلش بک»با کرختی از جا بلند شد. تمام تنش میلرزید و مطلقا چیزی جز ترس احساس نمیکرد. نمیدونست داره چه بلایی سر خودش و زندگیش میاد و فقط میفهمید که مثل ربات باید همه چیز رو اونطور که ازش خواسته شده انجام بده. هنوز هم نمیتونست باور کنه اینجوری زندگیش داره به تاراج میره و به هر چیزی که چنگ میزد پوسیده تر از اونی بود که بتونه نجاتش بده.
با همون تنی که هنوز هم از ترس و ناباوری میلرزید بدن بی رمقش رو مقابل اینه اتاق کشوند و خیره خودش رو نگاه کرد. چشم های به شدت گود رفته که زیرشون به تیرگی میزد. گونه های لاغرتر از همیشه و پوستی که کمی رنگ پریده بود. لب هاشو با زبونش تر کرد و نفسی عمیقی کشید. راه فرار نبود و مرد مجبور بود که تن بده به مرگی که قرار بود به دست عزیزترینش رقم بخوره. هنوزم نمیفهمید کجای راه و اشتباه رفته یا اصلا چرا این بلا سر اون داره میاد؛ فقط میدونست باید مثل ی عروسک قشنگ بین دستای بازی سازش بچرخه و راضیش کنه.
چنگی به موهای کوتاهش زد و بعد از کمی مکث بالاخره به سمت حمام پا تند کرد تا دوش بگیره. خیال میکرد قطرههای داغ و حتی جوش آب بتونن تن سرما زدش رو کمی هم که شده گرم کنن و باعث کاهش اون لرزش آزار دهنده بشن ولی نه تهیونگ بیشتر میلرزید و بیشتر سرما وجودش رو در برمیگرفت. توی زمستون خودش غرق شده بود و انگار هیچ گرمای نمیتونست از این مرگ و یخ زدگی نجاتش بده.
پس از دوش سرسری که گرفت فورا از حمام خارج شد و حولهی تمیزی که همیشه نامجون توی حمام اتاق مهمان میذاشت رو برداشت و دور پایین تنش پیچید و حتی اهمیتی به خیسی موها و تنی که قطره های آب ازش چکه کرده و روی پارکت میوفتادن، نداد.
~تهیونگ؟؟ حاضر شدی بالاخره یا نه؟ دیر شد.
تهیونگ با شنیدن صدای هیونگش پوزخند تلخی زد و با همون بدن خیس و حولهی شل لبهی تخت نشست. نامجون حرصی از جواب ندادن پسر زیر لب غرغری کرد و وارد اتاق شد.
~چرا جواب نمی…
اما حرف توی دهنش با دیدن تهیونگ در اون وضعیت آشفته ماسید و با ترس زیادی خودش رو به پسر رسوند و با لحنی ترسیده لب باز کرد:
~مسیح؛ تهیونگ! چ..چه بلایی سر خودت آوردی احمق؟
نامجون همچنان ترسیده دستش رو به آرومی نزدیک تن خیس اما به شدت سرخ تهیونگ که کمی تاول ریز روشون به چشم میخورد نزدیک کرد و با لمس پوستش متوجه گزیده شدن لب پسر شد.
~چیکار داری با خودت میکنی تهیونگ؟ با کی لج میکنی اخه!
نامجون با غم زمزمه کرد و به سرعت به قصد آوردن جعبهی کمک های اولیه از اتاق خارج شد. تمام بدن اون کاپیتان خسته به واسطهی درجهی به شدت بالای آب حمام، سرخ و سوخته بود و همین حالاشم تاول های ریزی روی پوست آفتاب بوسیدش به چشم میومد و قطعا تا دقایق اوضاع بدتری پیدا میکرد اما اون پسر مطلقا چیزی احساس نمیکرد جوری که انگار سرما تا مغز استخوانش هم نفوذ کرده و عصب هاشو از کار انداخته.
YOU ARE READING
𝑾𝑹𝑶𝑵𝑮 𝑩𝑬𝑳𝑶𝑽𝑬𝑫 ᯓ𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘
Fanfiction「معشوقِ اشتباه」 _ روایتی از یک عشق سرسامآور؛ کسی که همیشه بهعنوان عاشقتر ازش یاد میشه، برای بهدستآوردن عشق از دست رفتهاش تلاش میکنه و دست به هرکاری میزنه. کیم تهیونگ، کاپیتان تیم ملی والیبال، مردِ خوشنام و پرافتخار کشور، تمام آبرو و اعتبار...