Part 31

2.6K 331 349
                                    

اَز‌اِمروز‌تا‌روزی‌که‌مرگ‌ما‌رو‌از‌هم‌جدا‌کنه؛
سرنوشت‌ما‌رو‌همیشه‌محکوم‌کرد‌به‌خداحافظی.
.
.
.
« فلش بک»

با کرختی از جا بلند شد. تمام تنش میلرزید و مطلقا چیزی جز ترس احساس نمیکرد. نمیدونست داره چه بلایی سر خودش و زندگیش میاد و فقط میفهمید که مثل ربات باید همه چیز رو اونطور که ازش خواسته شده انجام بده. هنوز هم نمیتونست باور کنه اینجوری زندگیش داره به تاراج میره و به هر چیزی که چنگ میزد پوسیده تر از اونی بود که بتونه نجاتش بده.

با همون تنی که هنوز هم از ترس و ناباوری میلرزید بدن بی رمقش رو مقابل اینه اتاق کشوند و خیره خودش رو نگاه کرد. چشم های به شدت گود رفته که زیرشون به تیرگی میزد. گونه های لاغرتر از همیشه و پوستی که کمی رنگ پریده بود. لب هاشو با زبونش تر کرد و نفسی عمیقی کشید. راه فرار نبود و مرد مجبور بود که تن بده به مرگی که قرار بود به دست عزیزترینش رقم بخوره. هنوزم نمیفهمید کجای راه و اشتباه رفته یا اصلا چرا این بلا سر اون داره میاد؛ فقط میدونست باید مثل ی عروسک قشنگ بین دستای بازی سازش بچرخه و راضیش کنه.

چنگی به موهای کوتاهش زد و بعد از کمی مکث بالاخره به سمت حمام پا تند کرد تا دوش بگیره. خیال میکرد قطره‌های داغ و حتی جوش آب بتونن تن سرما زدش رو کمی هم که شده گرم کنن و باعث کاهش اون لرزش آزار دهنده بشن ولی نه تهیونگ بیشتر میلرزید و بیشتر سرما وجودش رو در برمیگرفت. توی زمستون خودش غرق شده بود و انگار هیچ گرمای نمیتونست از این مرگ و یخ زدگی نجاتش بده.

پس از دوش سرسری که گرفت فورا از حمام خارج شد و حوله‌ی تمیزی که همیشه نامجون توی حمام اتاق مهمان میذاشت رو برداشت و دور پایین تنش پیچید و حتی اهمیتی به خیسی موها و تنی که قطره های آب ازش چکه کرده و روی پارکت میوفتادن، نداد.

~تهیونگ؟؟ حاضر شدی بالاخره یا نه؟ دیر شد.

تهیونگ با شنیدن صدای هیونگش پوزخند تلخی زد و با همون بدن خیس و حوله‌ی شل لبه‌ی تخت نشست. نامجون حرصی از جواب ندادن پسر زیر لب غرغری کرد و وارد اتاق شد.

~چرا جواب نمی…

اما حرف توی دهنش با دیدن تهیونگ در اون وضعیت آشفته ماسید و با ترس زیادی خودش رو به پسر رسوند و با لحنی ترسیده لب باز کرد:

~مسیح؛ تهیونگ! چ..چه بلایی سر خودت آوردی احمق؟

نامجون همچنان ترسیده دستش رو به آرومی نزدیک تن خیس اما به شدت سرخ تهیونگ که کمی تاول ریز روشون به چشم میخورد نزدیک کرد و با لمس پوستش متوجه گزیده شدن لب پسر شد.

~چیکار داری با خودت میکنی تهیونگ؟ با کی لج میکنی اخه!

نامجون با غم زمزمه کرد و به سرعت به قصد آوردن جعبه‌ی کمک های اولیه از اتاق خارج شد. تمام بدن اون کاپیتان خسته به واسطه‌ی درجه‌ی به شدت بالای آب حمام، سرخ و سوخته بود و همین حالاشم تاول های ریزی روی پوست آفتاب بوسیدش به چشم میومد و قطعا تا دقایق اوضاع بدتری پیدا میکرد اما اون پسر مطلقا چیزی احساس نمیکرد جوری که انگار سرما تا مغز استخوانش هم نفوذ کرده و عصب هاشو از کار انداخته.

𝑾𝑹𝑶𝑵𝑮 𝑩𝑬𝑳𝑶𝑽𝑬𝑫 ᯓ𝑉𝑘𝑜𝑜𝑘Where stories live. Discover now