Part 1

509 107 72
                                    

حس میکرد داره خفه میشه. هیچ اکسیژنی اونجا نبود. شاید هم مجاری تنفسیش گرفته بود. حس میکرد راه بینی و دهنش گرفته است و دهنش خشکه خشکه. انتظار داشت هر لحظه نفسش بگیره و بیفته ولی میدونست که خوابه . همیشه همینجوری بود. همیشه وقتی این حال بهش دست میداد مطمئن بود که خوابه و قرار نیست بمیره! البته امیدوار بود! هر وقت می‌دیدش مطمئن بود که خوابه.

اینبار نزدیک تر اومد و ایستاد. شاید سه قدم با هم فاصله داشتن، شاید هم کمتر. میترسید، از کسی که نمی تونست چهره اش رو ببینه، میترسید. ولی چرا حس می کرد که «اون» داره لبخند می زنه ؟ آروم و خفه گفت:" تو کی هستی؟ "

انتظار نداشت صداش دربیاد، چون تمام بدنش برای ذره ای اکسیژن له له میزدن، ولی شیند. «اون» دستهاش رو جلوی صورتش گرفت، می تونست انگشتهاش رو ببینه که بعضی ها پینه بستن و بعضی ها حالت زخم دارن. دستش رو سمت «اون» برد و خواست لمسش کنه که از خواب پرید.

بدنش درد می کرد. هر بار همینطور بود . هر بار بدن درد می گرفت، جوری که انگار روحش با عجله وارد تنش شده. شاید بخاطر خفگی تو مدت خوابش بود؟! این اذیتش می کرد. این دردی که هربار با دیدن «اون» توی بدنش می پیچید، آزارش میداد. نفس عمیقی کشید و دستهاش رو روی صورتش کشید. نمیدونست چرا اینکار رو میکنه ولی هربار دستهاش رو روی صورتش میکشید و امیدوار بود با اینکار، چهره «اون» رو به خاطر بیاره.

کلافه آهی گفت و لحاف طوسی-آبی از جنس ابریشمش رو کنار زد . روی تخت نشست و پاهاش رو روی زمین خنک گذاشت. عاشق این بود که بعد از این خواب های به ظاهر کابوس، پاهاش رو روی زمین خنک اتاقش بزاره تا این خنکی باعث بشه که ذهنش هشدار «تو الان بیداری » رو صادر کنه.

وقتی حس کرد دمای بدنش به حد نرمال رسیده و ذهنش بیداره، صندلهاش رو که زیر تخت بود، پوشید و از جاش بلند شد . چراغ اتاقش رو روشن کرد و چراغ خوابش رو خاموش. سمت در کوچک داخل اتاقش رفت و اون رو باز کرد.
استودیوی نقاشیش که پر بود از بوم های کوچک و بزرگ که روی 70% اون بوم ها، تصویر «اون» رو کشیده بود. هر بار بعد از دیدن خوابش، «اون» رو می کشید .

شاید این خواب ها بهش الهام می شدن، ولی «اون» چی می خواست که دائما به خوابش میومد? حس میکرد «اون» پر از ناگفته هاییه که میخواد توی این الهامات بهش بگه! شاید چیزی که فراموش شده بود؟ شاید منی که دیگه تو خاطرش نبود، میخواست چیزی رو بهش بگه؟! تنها چیزی که میدونست این بود که عصبی بود! از این ندانسته ها، عصبی بود. از این کابوسها، خسته بود! دلش میخواست یکبار توی خوابش فریاد بزنه و بگه:"چی از جون من میخوای؟ چرا فقط بهم نمیگی؟!"

ولی نمیتونست! اون قابلیت حرف زدن رو با فرد توی خوابش نداشت! و اون خوابها، به قدری واضح و واقعی بودن، که بکهیون به خواب بودنشون شک داشت! اگر خرافی بود، به تناسخ و یا جهان موازی ربطش میداد، ولی اون واقع بین تر از اینها بود.

Faceless (Completed)Where stories live. Discover now