وارد اتاق تمرین شد. چانیول گوشه اتاق تو خودش جمع شده بود و میلرزید. نگران سمتش رفت و گفت:«چانیول!»
چانیول سرش رو بالا آورد و بهش نگاه کرد. چشماش قرمز بود و چهره ش رنگ پریده. کنارش روی زمین نشست و گفت:«چی شده چانیول.»
خفه گفت:«هیونگ، بکهیون اینجا بود.»
عصبی نگاهش کرد و چیزی نگفت. بکهیون به چه جراتی اومده بود اونجا ؟ چرا با چانیول بازی میکرد ؟ چانیول با بغض گفت:«بهم میگفت ببخشمش.»
و بلند خندید. سهون فقط نگاهش میکرد. اینطور نبود که نخواد چیزی بگه، میخواست چانیول حرفهاش رو کامل بزنه. وسط خنده، هق زد و گفت:«هیونگ، تو روی من نگاه کرد و گفت فهمیده ما عاشق هم بودیم ... فهمیده ... ولی یادش نیست.»
صورتش رو با دستهاش پوشوند و گفت:«یادش نیست ولی من تک تک بوسه هامون یادمه.... تک تک حرفهامون یادمه ... من دارم از درون میسوزم و اون ازم میخواد ببخشمش.»
بلند گریه میکرد و سهون حس میکرد قلبش از درد در حال متلاشی شدنه. دستش رو روی دست چانیول گذاشت و گفت:«شاید واقعا یادش نیست.»
چانیول با خشم نگاهش کرد و گفت:«برام مهم نیست یادشه یا نه ... برام مهم نیست هیونگ... من فقط نمیتونم ببخشمش.»
و در حالیکه اشکهاش رو پاک میکرد گفت:«بهش گفتم خودش رو بکشه ... گفتم اگر بمیره میبخشمش. اون حتی حاضر نیست بمیره... ولی من مردم ... من بارها مردم هیونگ ... من فقط یه جسمم.»
سرش رو به دیوار کوبید و گفت:«نمیتونی من رو بکشی ؟ من میخوام بمیرم.»
و بلند گریه کرد. سهون به زور کنترل اشکهاش رو داشت ... واقعا دلش میخواست همون لحظه از درد بمیره. درد چانیول، مثل مته داشت تمام تنش رو سوراخ میکرد.
خفه گفت:«چانیول، من و تو از پس همه چیز بر اومدیم. تمام این سالها، از پس همه چی بر اومدیم. خوب میدونی بدون تو نمیتونم. با من از نبودنت حرف نزن. لطفا!»
چانیول بهش نگاه کرد و گفت:«هیونگ، دارم خفه میشم... یه چیزی اینجا سنگینی میکنه.»
و کوبید روی قفسه سینه ش و بعد سریع بلند شد و در حالیکه تند و کلافه تو اتاق دور میزد، گفت:«نمیشه یادم بره؟ بکهیون یادش رفته، منم میخوام یادم بره. اگر یادم بره میتونم شاد زندگی کنم.... بزن تو سرم هیونگ. جوری بزن که همه چی یادم بره. خواهش میکنم.»
و ملتمس به سهونی که جلوش ایستاده بود و با دستهاش، بازوهاش رو گرفته بود نگاه کرد. گفت:«نمیخوای اینکار رو هم بکنی؟»
سهون سریع تو آغوشش گرفت و گفت:«کاری میکنم یادت بره. به هیچی فکر نکن. کاری میکنم از کشور بره ... و بعد کاری میکنم تو یادت بره. من برات همه کار میکنم چانیول.»
CITEȘTI
Faceless (Completed)
Fanfiction۸ سال بود که موضوع نقاشی هاش یک نفر بود ... کسی که چهره ای نداشت ولی حس آشنایی بهش میداد. بیون بکهیون ۲۶ ساله ساکن آمریکا با نقاشی های بدون چهره شهرت گرفته بود نقاشی هایی که با سبکی خاص و احساسی متفاوت به تصویر کشیده شدن. و کسی نمیدونست نقاشی های بک...