بکهیون حس میکرد امکان نداره خوشبختتر از این باشه. تمام چند ماهی که با چانیول بود، براش بهترین روزهای زندگیش بود. حس میکرد زنده ست و میتونه نفس بکشه. حالش خوب بود، نقاشی هاش رنگ و بوی بهتری داشتن، دائم لبخند میزد و میخندید و هر زمانی که فرصت داشتن و مزاحمی نبود، با هم س.کس میکردن.
چانیول هر وقت استرس میگرفت، از بکهیون میخواست که باهاش راه بیاد و با هم بخوابن و ته این خوابیدن ها، به س.کس ختم میشد و هر دوشون از این قضیه خوشحال بودن. فقط دلشون میخواست این یک ماه آخر سال تحصیلی هم تموم بشه و بعد، همه چیز رو به همه بگن و رسما کام اوت کنن.
تنها چیزی که این وسط روی اعصاب و روان بکهیون بود، دو را بود، زیباترین و پولدارترین دختر مدرسه. دورا هر روز و هر ساعت سعی میکرد بهشون نزدیک بشه. در واقع به چانیول، و بکهیون از علاقه دورا به چانیول آگاه بود و همین باعث میشد عصبی بشه. بارها و بارها به دورا گفته بود فاصله ش رو با چانیول حفظ کنه ولی اون دختر، هر بار بیشتر به چانیول نزدیک میشد.
امروز وقتی برای دیدن چانیول رفته بود، دورا رو دیده بود که خیلی لوند و اغواگر با چانیول حرف میزد و هر از چند ثانیه ای، یه تاچ ریز هم میرفت و همین باعث شده بود بکهیون عصبی بشه و چانیول رو صدا کنه.
چانیول با دیدن بکهیون عصبانی سریع دنبالش اومده بود و الان، وسط حیاط پشتی مدرسه ایستاده بودن.
بکهیون عصبانی گفت:«بارها بهت گفتم خوشم نمیاد با دخترا حرف بزنی، مخصوصا با دورا.»
چانیول نگران گفت:«فقط راجب پروژه استاد حرف میزدیم بکهیون.»
بکهیون عصبی یه گام سمتش برداشت و پوزخندی زد و گفت:«برای پروژه دائم موهاش رو میداد پشت گوشش (و ادای دورا رو درآورد) و بعد، سرش رو کج میکرد و میخندید (و سرش رو مثل دورا کج کرد) و در نهایت، لمست میکرد ؟»
و چانیول رو لمس کرد. چانیول آروم دستش رو گرفت و گفت:«من متوجه هیچ کدوم از اینکارها نشدم بکهیون.»
بکهیون عصبی و با بغض گفت:«چانیول، تو فقط و فقط برای منی، نه هیچ کس دیگه. نمیتونم تصور کنم یه روز من رو رها کنی و با کس دیگه ای بری. این دیوونه م میکنه. میدونم مریضم، میدونم افکارم بیماره... ولی خواهش میکنم باهام راه بیا. هرکاری بگی میکنم فقط قول بده هیچ وقت رهام نمیکنی چانیول. من بدون تو نمیتونم.»
به زور جلوی اشکش رو گرفت و با بغض گفت:«چانیول، من واقعا عاشقتم ... من واقعا بدون تو نمیتونم. حس میکنم اگر یک ثانیه نبینمت، قلبم میگیره. حتی بهم بگی بمیر،میمیرم. ولی قول بده رهام نکنی.»
چانیول سریع صورتش رو قاب گرفت و بوسه ای روی لبهاش گذاشت و گفت:«بک، منم عاشقتم، خب؟ منم بدون تو نمیتونم. من حتی نمیدونم زندگی بدون تو چه شکلیه... من حتی وقتی خوابم، خواب تو رو میبینم. من قول میدم رهات نمیکنم. هوم؟»
YOU ARE READING
Faceless (Completed)
Fanfiction۸ سال بود که موضوع نقاشی هاش یک نفر بود ... کسی که چهره ای نداشت ولی حس آشنایی بهش میداد. بیون بکهیون ۲۶ ساله ساکن آمریکا با نقاشی های بدون چهره شهرت گرفته بود نقاشی هایی که با سبکی خاص و احساسی متفاوت به تصویر کشیده شدن. و کسی نمیدونست نقاشی های بک...