فلش بک، 9 سال پیش
کنار تخت روی زمین نشسته بود. نفس های خفه بکهیون، آروم شده بودن ولی هنوز بیهوش بود. موبایلش زنگ خورده بود و بعد از 5-6 بار تماس، چانیول ناچارا جواب داد و گفت بکهیون برای درس خوندن خونه اون اومده و خوابش برده و میترسه که بیدارش کنه و صبح با هم میرن مدرسه.
با تکون خوردن بکهیون، سیخ نشست و وقتی چشمهای بکهیون باز شد، آروم گفت:"خوبی بکهیون؟"
بکهیون سرش رو سمت چانیول چرخوند و پلک زد. بعد از یک دقیقه سکوت، گفت:"انجامش دادم."
صداش گرفته بود. با زبون، لبهاش رو تر کرد و روی تخت نشست. به چانیول نگاه کرد و گفت:"شوکه شدی؟"
چانیول خیره نگاهش کرد و آروم گفت:"من هنوز هیچی رو درک نکردم."
بکهیون آروم گفت:"من دوستت دارم چانیول. از همون اوایلی که اومدی به مدرسمون، دوستت داشتم. ولی من مریضم، خودت هم میدونی. میترسیدم بخوام باهات رابطه داشته باشم، ولی، الان میخوام تلاش کنم. تلاش کنم تا با تو باشم. اگر که تو هم من رو بخوای!"
چانیول آروم نگاهش کرد و بکهیون کمی عصبی گفت:"میدونم برات شاید خوشایند نبوده باشه، اینکه من بوسیدمت، یا اینکه بخوای با یه پسر بری توی رابطه، ولی من، دوستت دارم چانیول. بخاطر تو، دارم پا میذارم روی همه ترسهام. میدونی چقدر برام سخته؟"
-:"چرا اینکار رو میکنی؟"
بکهیون ناباورانه نگاهش کرد و گفت:"من میخوام باهات باشم چانیول! دستت رو بگیرم، کنارت روی زمین دراز بکشم، سرم رو روی بازوهات بذارم، ببوسمت و ... . برای همه اینها، باید با تک تک ترسهام مبارزه کنم. ترس از لمس کردن، ترس از لمس شدن، ترس از بوسیدن، ترس از با کسی بودن، ترس از س.کس! همه اینها رو میخوام با تو داشته باشم و میخوام بهم کمک کنی که با هم انجامش بدیم. کمکم میکنی؟"
چانیول نمیدونست چی باید بگه. بکهیون از روی تخت بلند شد و گفت:"فکر کنم تو من رو دوست نداری! اصرار نمیتونم بکنم اگر تو من رو نمیخوای!"
عصبی گفت و به محض اینکه میخواست از کنار چانیول رد بشه، چانیول مچ دستش رو گرفت. نفس بکهیون گرفت و چانیول گفت:"اینطوری میخوای کنارم باشی؟"
بکهیون نفسهای عمیق کشید و گفت:"آره."
-:"یعنی میخوای دستت رو بگیرم؟"
و دست بکهیون رو گرفت. بکهیون سعی کرد دستش رو محکمتر بگیره و گفت:"آره."
چانیول ایستاد و گفت:"و میتونم بغلت کنم؟"
بکهیون ترسیده بهش نگاه کرد و چانیول دستهاش رو دور بدن بکهیون حلقه کرد. بکهیون ترسیده بود. از این همه نزدیکی یهویی! چانیول ازش فاصله گرفت و گفت:"و میخوای هم رو ببوسیم؟"
YOU ARE READING
Faceless (Completed)
Fanfiction۸ سال بود که موضوع نقاشی هاش یک نفر بود ... کسی که چهره ای نداشت ولی حس آشنایی بهش میداد. بیون بکهیون ۲۶ ساله ساکن آمریکا با نقاشی های بدون چهره شهرت گرفته بود نقاشی هایی که با سبکی خاص و احساسی متفاوت به تصویر کشیده شدن. و کسی نمیدونست نقاشی های بک...