سرما، باد شدید، و نور ... نمیدونست چرا باید با یه لباس نازک، روی پشت بوم یه ساختمون باشه، اونم وقتی که نور آفتاب چشماش رو اذیت میکرد و سوز و سرمای زمستون، باعث میشد پوست بدنش بسوزه. دستهاش رو به حالت دست به سینه، دور بدنش حلقه کرد و با چشمهایی که بخاطر نور، کمی بسته بودن، اطراف رو نگاه کرد.
هیچ چیز اونجا نبود. چشمهاش رو ریزتر کرد تا بهتر ببینه. سه پایه بوم کوچک، قلموهای پخش زمین، رنگهایی که کنار دیوار پشت بوم بودن، نظرش رو جلب کرد. با قدمهایی که بخاطر سرما میلرزید، سمت گوشه پشت بام رفت. وقتی روی زمین نشست و قلمو رو لمس کرد، صدای آهنگی رو شنید و بعد صدای خنده! توی جاش پرید و به پسری نگاه کرد که روی چهارپایه نشسته بود و گیتارش دستش بود.
پسر گیتار رو به دیوار تکیه داد و از روی چهارپایه بلند شد. سرما بدن بکهیون رو بیشتر به لرزه مینداخت. اون پسر، چهره نداشت. یونیفرم مدرسه تنش بود و موهای فرش، بخاطر باد، تکون میخورد. سمت بکهیون میومد و باعث میشد باز هم اکسیژنی به بکهیون نرسه. بکهیون به سختی نفس میکشید. حس میکرد قفسه سینه و ریه هاش، خالی از هر هواییه! انگار اون پسر همیشه هوای اطراف بکهیون رو میبلعید. پسر سمتش اومد و روی زمین کنارش نشست. بکهیون چهره ش رو نمیدید. به زور دهنش رو باز و بسته میکرد تا اکسیژن بیشتری وارد بدنش بشه. پسر دستش رو جلو برد و سمت بکهیون گرفت. انگار ازش میخواست که دستش رو بگیره و بلند شه. بکهیون فقط نگاهش میکرد. دیوانه کننده بود، کسی با فاصله کم کنارت بایسته و تو حتی چهره ش رو نبینی. اذیت میشد، دیوانه کننده بود. پسر دستش رو مجددا تکون داد و بکهیون، دستش رو گرفت و به کمک پسر ایستاد. همه چیز رو حس میکرد، انگار که واقعی باشه.
پسر گوشی قدیمیش رو از جیبش درآورد و آهنگی پلی کرد. آهنگی که به اسم سقوط و رهایی بود. بکهیون این آهنگ رو میشناخت. آهنگی که باعث شده بود از موسیقی متنفر بشه.
به پسر نگاه کرد و تو نگاهش خواهش میکرد که آهنگ رو قطع کنه. پسر گوشی رو روی زمین گذاشت و دست بکهیون رو گرفت و سمت لبه پشت بام برد. بکهیون حس میکرد دو دست نامرئی گلوش رو فشار میدن تا خفه ش کنن. خرخر میکرد و به زور دنبال اکسیژن بود برای ادامه زندگیش! حس میکرد واقعا داره میمیره.
پسر لبه پشت بام ایستاد و بکهیون رو مجبور کرد که کنارش بایسته و وقتی ایستادن، پسر به آسمون نگاه کرد و دست بکهیون رو محکمتر گرفت. بکهیون میلرزید... از سرما، از نبود اکسیژن، از ترس... و ثانیه ای بعد، وقتی خواننده آهنگ گفت:"سقوط و رهایی..." پسر خودش رو به پایین پرت کرد و بکهیون به دنبالش کشیده شد.با حس سقوط، توی جاش تکون خورد. نمیتونست نفس بکشه، صدای کای رو میشنید که صداش میکنه ولی حتی نمیتونست چشماش رو باز کنه. پس سقوط اینطوری بود!! پر از ترس، پر از درد، پر از نگرانی! تنها حسی که نداشت، رهایی بود.
YOU ARE READING
Faceless (Completed)
Fanfiction۸ سال بود که موضوع نقاشی هاش یک نفر بود ... کسی که چهره ای نداشت ولی حس آشنایی بهش میداد. بیون بکهیون ۲۶ ساله ساکن آمریکا با نقاشی های بدون چهره شهرت گرفته بود نقاشی هایی که با سبکی خاص و احساسی متفاوت به تصویر کشیده شدن. و کسی نمیدونست نقاشی های بک...