از سهون فاصله گرفت و آروم پرسید:«میتونم فقط بپرسم که چرا من رو بوسیدی ؟ خیلی تلاش کردم چیزی نگم ... ولی ... واقعا نمیتونم.»
سهون به کاناپه پشتش تکیه زد و در حالیکه پای راستش رو از زانو تا کرد و تکیه گاه دستش کرد، گفت:«اولین باری که دیدمت، حس کردم خیلی شبیه منی. شاید اگر تو دوست بکهیون نبودی و من دوست چانیول، اون موقع خیلی قضیه متفاوت بود. تو دقیقا شبیه خود منی کای. برای دوستت، هرکاری میکنی. من حاضرم برای چانیول جونم رو هم بدم. ولی این وسط، تو، ذهنم رو درگیر کردی. از طرفی حمایت همه جانبه ت از بکهیون اعصابم رو خورد میکرد، از طرفی نمیتونستم فراموش کنم و دائم تو ذهنم رژه رفتی و الان، حس کردم باید اینکار رو بکنم.»
تکخندی زد و به کای نگاه کرد و گفت:«من بچه خوشبختی نبودم کای. نه پدر و مادر پولدار داشتم، نه حتی میتونستم زیر بار حجم کارهام، درس بخونم یا سر قرار برم و با کسی باشم. و بعد با چانیول آشنا شدم. اون من رو نجات داد و من بخاطر اون، تصمیم گرفتم هیچ وقت با کسی آشنا نشم. نمیخواستم چانیول حس کنه کنار گذاشته شده، یا ذهنم رو به شخص دیگه ای جز چانیول اختصاص بدم. پس با هیچ کس نبودم تا وقتی تو وارد زندگیم شدی. الان حس میکنم شاید منم به کسی کنارم نیاز داشته باشم، کسی که بفهمه وقتی من برای چانیول هر کاری میکنم، حماقت نیست. معنی دوستی رو بدونه. دقیقا مثل تو کای!»
نگاهش رو به زمین داد و گفت:«من همه چیز رو گفتم. دیگه خودت میدونی. میشه مثل قبل بشیم و میتونیم یه مرحله بیشتر جلو بریم و با هم، باز مثل قبل فکر دوستامون باشیم.»
به کای زیر چشمی نگاه کرد. کای آروم گفت:«یعنی میخوای بگی من اولین رابطه تو میشم؟»
سهون سر تکون داد و کای گفت:«و ازم خوشت میاد؟»
-:«آره.»
-:«و میدونی که اولین رابطه من نیستی؟»
سهون خندید و گفت:«باید خیلی خنگ باشم که ندونم.»
کای خندید و گفت:«الان اگر ما با هم باشیم، چانیول و بکهیون نباید بفهمن؟»
سهون سر تکون داد و کای مجددا گفت:«و الان فقط میخواستی من رو ببوسی یا بیشتر میخواستی؟»
سهون بهش نگاه کرد و کای گفت:«اتاق خوابت کجاست؟ نمیخوام بار اولت رو زمین باشه!»
و با خنده سمت سهون رفت و سهون متعجب گفت:«یعنی چی؟»
کای لبهاش رو مماس لبهای سهون گذاشت و گفت:«بهش فکر نکن. تمام تلاشم رو میکنم خیلی دردت نگیره!»
و با خنده، لبهاش رو روی لبهای سهون گذاشت ولی با حرکت یهویی سهون، ازش فاصله گرفت. سهون، دستش رو زیر زانوهاش گذاشته بود و بلندش کرد و سمت اتاق برد و گفت:«منم تمام تلاشم رو میکنم که تو دردت نگیره.»
YOU ARE READING
Faceless (Completed)
Fanfiction۸ سال بود که موضوع نقاشی هاش یک نفر بود ... کسی که چهره ای نداشت ولی حس آشنایی بهش میداد. بیون بکهیون ۲۶ ساله ساکن آمریکا با نقاشی های بدون چهره شهرت گرفته بود نقاشی هایی که با سبکی خاص و احساسی متفاوت به تصویر کشیده شدن. و کسی نمیدونست نقاشی های بک...