پشت میزش نشسته بود و مشغول آماده کردن اسلایدهای کلاس بعدیش بود. با شنیدن صدای در، نگاهش رو از مانیتور، به در داد و گفت:"بفرمایید."
در باز شد و باعث شد بکهیون خودش رو مجبور به زدن لبخند اجباری بکنه. جک با لبخند داخل شد و گفت:"هی ببک، اوه ببخشید پروفسور بیون. خوبی؟"
بکهیون با لبخند اجباری، به پسری که بهش نزدیک میشد نگاهی انداخت. پسری با قد 180 و هیکلی که بخاطر بودن توی تیم فوتبال آمریکایی، ورزیده و عضلانی بود، موهایی به رنگ قهوه ای-عسلی و چشمهایی خاکستری! با همون لبخند فیک گفت:"سلام جک! ممنون. چی شده اومدی اینجا؟!"
جک در حالیکه روی صندلی مینشست، گفت:"داشتم از اینجا رد میشدم و گفتم به تو هم سر بزنم. از بابا شنیدم مشغول نمایشگاهی."
-:"آره. زمانهایی که کلاس ندارم، به کارهای نمایشگاه رسیدگی میکنم. هنوز فرصت داریم."
-:"میدونی که اسپانسر نمایشگاه منم؟"
با شیطنت به بکهیون نگاه کرد. بکهیون سعی کرد نوع نگاهش رو به پسر رو به روش عوض نکنه و گفت:"آره شنیدم به لطف بابات، تو اسپانسر شدی."
جک با شنیدن کنایه حرف بکهیون، خندید و گفت:"هی ببک، تمام دارایی من، برای بابام نیست. خودم هم تلاش کردم. حالا یکم پارتی بازی برای گرفتن اسپانسری یه ایونت بزرگ، خیلی مسئله بزرگی نیست."
بک سر تکون داد و گفت:"نه مهم نیست جک! ولی مهم اینه که کسی که اسپانسر یه ایونت بزرگ هنریه، حداقل یکدرصد از هنر سردربیاره! نه اینکه باعث بشه من برای هر جابه جایی یا حتی هماهنگی، چند روز زمان بذارم، چرا؟ چون جک نوئل نمیدونه ایونت هنری رو توی باشگاه ورزشی نمیندازن ... اونم باشگاه ورزشی که هر روز هوادارا توش دعوا میکنن."
لحنش کمی عصبی بود. بکهیون براش مهم بود که اون ایونت بی نقص برگزار شه و جک، اون عوضی فقط میخواست گند بزنه به برنامه های بکهیون و بکهیون بخاطر پدرش، نمیتونست خیلی باهاش مخالفت کنه! به هر حال اون پسر پروفسور نوئل بود. جک با تمسخر خندید و گفت:"هی توی باشگاه نبود که، سالن کنارش بود!"
بک با اخم بهش نگاه کرد و گفت:"سالن کناری که راهروهاشون بهم به قدری نزدیکه که حتی وقتی خودم میخواستم برم اونجا، چند بار نزدیک بود کتک بخورم."
جک بلند خندید و گفت:"خیلی عصبانی هستی! کافی بود به خودم زنگ بزنی و بگی بیبی بوی! کافی بود بگی و من همون لحظه بهترین سالن رو برای گالری میگرفتم!"
پس قضیه این بود. بک پوزخند زد و گفت:"پس از قصد بود کارت؟"
جک سعی کرد طفره بره. بی حس بهش نگاه کرد و گفت:"نه. چه قصدی؟!"
و لبخند زد. لبخندی که بکهیون میخواست با کوبیدن لیوان روی میزش به اون، نابودش کنه! نفس عمیقی کشید و گفت:"من یکساعت و نیم دیگه کلاس دارم و باید اسلایدهام رو آماده کنم. خوشحال میشم اگر همین الان بری تا به کارهام برسم."
YOU ARE READING
Faceless (Completed)
Fanfiction۸ سال بود که موضوع نقاشی هاش یک نفر بود ... کسی که چهره ای نداشت ولی حس آشنایی بهش میداد. بیون بکهیون ۲۶ ساله ساکن آمریکا با نقاشی های بدون چهره شهرت گرفته بود نقاشی هایی که با سبکی خاص و احساسی متفاوت به تصویر کشیده شدن. و کسی نمیدونست نقاشی های بک...