تکیه ش رو از دیوار گرفت و گوشیش رو از توی جیب شلوارش درآورد و شماره کای رو گرفت. وقتی صداش رو شنید، گفت:«کجایی کای؟»
-:«تو پارکینگ ساختمون شما. اومدم دنبال بکهیون.»
-:«صبر کن منم بیام. با بکهیون کار دارم.»
و قطع کرد. سریع سمت درب خونه چانیول رفت.
چانیول شیر آب رو بست. سهون با بکهیون چکار داشت؟ نکنه میخواست بزنتش؟ سریع از حمام بیرون رفت تا لباسش رو عوض کنه. نباید میذاشت اتفاق بدی بیفته!
------------
از آسانسور پیاده شد و سمت پارکینگ رفت. اطراف رو نگاه کرد و با دیدن کای و بکهیون، سمتشون رفت. عصبی جلو رفت و فریاد زد:«تو، از جون چانیول چی میخوای؟ چرا ولش نمیکنی؟»
بکهیون نگاهش کرد و کای متعجب گفت:«چی داری میگی سهون؟»
سهون عصبی نگاهش کرد و گفت:«چانیول حالش بد شد. چند بار دیگه بخاطر تو باید حالش بد شه؟ چند بار دیگه باید اذیت شه؟ دست از سرش بردار بیون بکهیون.»
بکهیون خفه گفت:«چکار باید بکنم؟ برم؟»
-:«برو. هر جا میری برو. فقط برو.»
-:«چند روز صبر کن. بابام که اومد، دلیل همه چی رو که فهمیدم، میرم.»
سهون نیشخندی زد و یقه بکهیون رو گرفت و خفه گفت:«تو همیشه همین بودی. کسی که اومدی و زندگی چانیول رو خراب کردی و رفتی. چه قبلا و چه الان.»
کای دست سهون رو از یقه بکهیون باز کرد و گفت:«چه غلطی میکنی سهون ؟ تو چته ؟»
سهون گفت:«تو خودت رو قاطی نکن... بکهیون کارش همینه ... داغون کردن چان...»
حرفش با کوبیده شدن مشت کای به فکش، نصف موند. بخاطر شدت ضربه یه گام عقب رفت. با عصبانیت به کای خیره شد و کای گفت:«بهت گفتم بکهیون برادر منه. بهت گفتم حق نمیدم باهاش بد حرف بزنی.»
سهون دستش رو روی صورتش گذاشت و گفت:«چانیول هم برادر منه. بفهم.»
بک میخواست حرفی بزنه ولی با حس سرگیجه شدیدش، فقط بازوی کای رو گرفت و وقتی نگاه کای رو به خودش دید، چشماش بسته شد و تو آغوش کای، بیهوش شد. کای با عصبانیت به سهون خیره شد و بدون توجه بهش، بکهیون رو روی دستهاش بلند کرد و سمت ماشین رفت.
سهون سمت ورودی ساختمان برگشت و با دیدن سایه آشنایی لبخند زد. از اول میدونست چانیول میاد. ولی حتی اگر نمیومد، به بک، حرفش رو زده بود. با دور شدن سایه، سمت آسانسور ها قدم برداشت. برای صحبت با کای، فرصت داشت.
ʕ´•ᴥ•'ʔʕ´•ᴥ•'ʔʕ´•ᴥ•'ʔʕ´•ᴥ•'ʔ
بکهیون رو روی تخت گذاشت و موهاش رو نوازش کرد. بکهیون چشمهاش رو باز کرد و به کای نگاه کرد. نگاهش خسته بود. آروم گفت:«سهون راست میگفت.»
YOU ARE READING
Faceless (Completed)
Fanfiction۸ سال بود که موضوع نقاشی هاش یک نفر بود ... کسی که چهره ای نداشت ولی حس آشنایی بهش میداد. بیون بکهیون ۲۶ ساله ساکن آمریکا با نقاشی های بدون چهره شهرت گرفته بود نقاشی هایی که با سبکی خاص و احساسی متفاوت به تصویر کشیده شدن. و کسی نمیدونست نقاشی های بک...