شفاف سازی

251 55 10
                                    

سلام به همگی

امیدوارم حالتون خوب باشه

حس میکنم خیلی ها تو روند داستان، نمیتونن کاراکترها رو درک کنن، پس لازم دونستم یکسری توضیحات بدم و سعی کردم کمترین میزان اسپویل رو داشته باشه.

اول راجب چانیول، خیلی ها میگن چرا چانیول با اینکه فهمیده بکهیون فراموش کرده، نمیتونه ببخشتش؟ یا چرا هنوز براش آرزوی مرگ داره؟  من حقیقتا نمیدونم شما تا به حال با کسی آشنا شدید که افسردگی حاد داشته باشه یا نه، جوری که شاید تو ظاهر برای زنده بودن تلاش کنه، ولی در باطن، هیچ امیدی نداشته باشه و هر روز و هر روز آرزوی مرگ کنه! چانیول چنین شخصیتیه! اون عاشق بکهیون بود، اون منتظر بود رابطشون رو علنی کنن، به دورا التماس کرده بود بکهیون رو اذیت نکنه و بعد، یهو، وقتی میخواستن علنی کنن، بکهیون گفته اون رو نمی‌شناسه! هیچ وقت کسی نگفت بکهیون فراموشی گرفته و فقط گفتن پارک چانیول رو نمیشناسه. چانیول، از درون شکست، داغون شد! دائم مسائل مختلف رو بهشون فکر میکرد: بکهیون بازیش داده؟، کار بدی کرده بکهیون رهاش کرده؟، چرا رها شده؟ چرا چرا چرا چرا... و در تمام این سالها، این چرا ها حل نشده! و الان بکهیون اومده و میگه فراموش کرده! چانیول الان حتی از خودش هم متنفره! انتظار بخشش از چنین فردی، واقعا سخته! و از طرفی، هنوز هم نمیدونه چرا بکهیون، فقط و فقط اون رو فراموش کرده؟ هنوز نمیتونه به هیچ چیز و هیچ کس اعتماد کنه. و همه اینها، اذیتش میکنن و نمیتونه حتی به آزاد زندگی کردن خودش، فکر کنه. مغز و روح و روان چانیول، با بکهیون پر شده و حس می‌کنه شاید اگر بکهیون بمیره، بتونه آزاد بشه.

مورد دوم، بکهیون. چرا بکهیون خودخواهانه رفتار میکنه؟ چرا میخواد درستش کنه و بره؟ و چراهای این چنینی!  نمیدونم چند درصدتون فوبیا رو تجربه کردید! کسی مثل بکهیون، که زندگیش تماما فوبیاست و شاید نزدیک به ۲۰-۳۰ فوبیای مختلف داره، مجبوره با همه یه قدم یا بیشتر فاصله بگیره. نمیتونه بذاره کسی بهش نزدیک بشه، چون می‌ترسه... چون حالش رو بد می‌کنه. اون مجبوره جوری رفتار کنه که از نظر همه خودخواه باشه، ولی رفتار واقعیش، چیزیه که با کای هست. چون کای اون نقطه امن زندگیشه که می‌دونه همیشه مراقبشه و حالش رو بد نمیکنه. در خصوص چانیول، اون می‌تونه علاقه ش به چانیول رو توی قلبش حس کنه، ولی هیچی یادش نیست. هیچ خاطره ای، هیچ چیز! حتی نمیدونه این آدم رو به روش، چه اخلاقیاتی داشته که الان این شده! یه لحظه حس کنید توی کوچه خونتون هستید و یهو همه چی یادتون می‌ره! همه جا براتون آشناست ولی نمی‌دونید کدوم خونه برای شماست. بکهیون دقیقا همینه. کلافه و سرگردان و ترسیده و یاد گرفته وقتی می‌ترسه، فرار کنه و خودخواه باشه. اون میخواد چانیول قلبش آروم بشه و بعد اگر نخواستش، فرار کنه. اون فقط گمشده و ترسیده است.

تا حد امکان شخصیت ها رو براتون باز کردم. هیچ کدوم سفید و سیاه نیستن و هر دو خاکستری ان. ولی دوستشون داشته باشید.

امشب پارت داریم، حتما بخونید.

Faceless (Completed)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang