پارت ۱۰

2.3K 293 63
                                    

یهو‌متوقف شد و بعد صدای باز شدن در ماشین رو شنیدم سرمو از سینش جدا کردم که همون موقع منو‌گذاشت روی صندلی عقب ماشینش تا به خودم‌بیام درو بست و روی صندلی راننده نشست با من‌من‌گفتم:
+جونگکوک شی شما مشکلی نداری که سوار ماشینت شدم؟
با صدای سردی گفت
_دارم
بعد مکثی کرد و گفت:
_ تو اینجوری درنظر بگیر‌ که بخاطر همون دلایلی که جین‌هیونگ‌ گفت الان اینجایی
لبمو‌گاز‌گرفتم فکر میکنم باید از جین شی خیلی تشکر کنم

نمیدونم‌ چرا‌حرکت نمیکرد کم کم دردم داشت شروع میشد و الان‌دارم‌ عمق‌فاجعه رو‌میفهمم توی تک تک نقاط‌بدنم درد داشت پخش میشد
در کمک راننده باز شد و تهیونگ خودشو انداخت توی ماشین همون موقع ماشین شروع کرد به حرکت کردن
×هوف این جین هیونگ دهنمو صاف کرد
خودمو جمع کردن:
+ه‌...یونگ، جین شی نمیا..د آخ
×نه
دستمو گذاشتم روی پهلوی دردناکم:
+هیو..نگ خیلی د..رد دارم
تهیونگ با صدای آرومی جواب داد:
×بدرک
(بیمارستان)
بهم مسکن زده بودن اما دردم هنوز کامل قطع نشده بود پاهام در رفته بود و بعد از معاینه خداروشکر خونریزی داخلی نکرده بودم  اما به شدت احساس خجالت داشتم که الان اون دونفر جلوی تختم واسادن و بهم زل زدن
+عام چیزی شده؟
×حالا که هیچ مرگت نیست اجازه میفرمایی بریم
خیلی دلم‌میخواست بگم الان منو بذاری بری کی منو ببره خونه اما بشدت ازش میترسیدم پس گفتم:
+عام نه شما برید ممنونم که تا الان پیشم موندید
هردو بی اهمیت رفتن طرف در ولی اخرین لحظه جونگکوک نگاهی بهم انداخت و بعد از چندلحظه رفت
حالا چیکار کنم؟ فکر‌کن فکر کن
+آجوما
باخوشحالی گوشیمو که کنار پای دراز شدم روی تخت بود برداشتم و شماره ی آجومارو گرفتم:
^مگه نمیگم اشتباه گرفتی مردک اح...
ریز ریز خندیدم و گفتم
+آجوما سلام منم جیمین
صدا قطع شد
+آجوما هنوز اونجایی؟
بعد صدای خوشحال آجوما توی گوشم پیچید
^اوه جیمین تویی ببخشید عزیزدلم فکر کردم اون مرتیکه نفهم باز زنگ زده
بعد با صدایی که کمی نگرانی توش مشهود بود کفت
^چیزی شده؟صدات بیحال بنظر میاد
لبخندی بخاطر اینکه حواسش بود زدم و همه اتفاقارو تعریف کردم
^الان کجایی که بیام دنبالت پسرم
آبی که روی میز کنار تختم بود رو برداشتم
+نه نه آجوما خودم میام فقط مشکلی ندارید چندوقت اونجا بمونم؟ تصمیمم رو گرفتم
آجوما با نگرانی گفت:
^نه پسرم این چه حرفیه مشکل کجا بود فقط مراقب باشیا اگر حس کردی لازمه بیام بهم بگو
با لبخند چشمی گفتم و خداحافظی کردم
لنگ لنگان با کمک‌آجوما که داشت تند تند حرف میزد و نگرانیشو ابراز میکرد وارد خونه‌ی آجوما شدم و خودمو روی مبل انداختم
+آخ
^پسره‌ی بی‌عقل چقدر بد زده نگاه کن به چه روزی افتادی
بعد هول زده به طرف آشپزخونش رفت و گفت
^همینجا بشین برات شیر و کوکی بیارم ضعف نکنی
خجالت زده گفتم
+آجوماا لازم‌ نیست بیاید بشینید
صدای خفه‌ی اجوما از آشپزخونه به گوشم رسید
+انقدر خجالت نکش بچه اصلا خوشم نمیادا
خنده‌ای کردم به لحنش و نگاهمو دور خونه چرخوندم یعنی هیونگ  براش مهمه که نمیرم‌خونه؟(معلومه که نه)
لبخند تلخی زدم واقعا برای کسی مهم هست که من‌ دیر برسم خونه یا بمیرم؟ و هرچی فکر کردم کسی رو پیدا نکردم که براش مهم باشم
^به چی‌ فکر‌ میکنی جیم
نگاهمو چرخوندم روی آجوما که لیوان شیر و ظرف کوکی رو گذاشت روی میز کوچولوی جلوم بوی شیر گرم‌ توی خونه پیچیده بود
+به اینکه باید یکاری کنم همه‌چيز درست شه و تهیونگ هیونگ دوباره با من خوب بشه آخه آجوما خیلی برام دردناکه که برای کسی هیچ اهمیتی ندارم هیچکس توی خونه منتظرم نیست حتی اگر امروز جین شی یاد برادرش نمیوفت معلوم نبود سرنوشت من‌ چی میشد
بعد آروم زمزمه کردم
+وگرنه هیونگ که اصلا براش مهم نبود
آجوما نفس عمیقی کشید و موهامو بهم ریخت
^حتی اگر‌ بگم‌ برای من‌ اهمیت داری هیچکس‌جای اهمیت دادن هیونگت که خانوادته رو نمیگیره 
و بعد خم شد و لیوان شیر و یه کوکی رو برداشت و داد دستم
^نقشت چیه جیمین؟
با لبخند شیر و کوکی رو از دستش گرفتم و گفتم
+میخوام برم خونمون خونه ای که بعد از مرگ مامان و بابام پاهامو توش نذاشتم فکر میکنم شاید بتونم یه‌چیزی بفهمم
آجوما با ترس گفت؛
^جیمین میخوای خودتو درگیر کنی؟ اگر واقعا هم به قتل رسیده باشن انقدر کار بلد و خطرناک بودن که با تحقیق هم نتونستن سرنخی پیدا کنن اگر خودتو درگیر کنی امکان دار...
لیوان شیرمو که خالی شده بود رودادم دست آجوما
+آجوما زندگی الانم با جهنم هیچ فرقی نداره حداقل میتونم ریسک کنم فوقش یا میمیرم یا حقیقتو میفهمم و به هیونگ ثابت میکنم من نحس نبودم
(روز بعد)
با لبخند در خونرو باز کردم و رفتم تو، حیاط سرسبزمون تبدیل شده بود به حیاط مرده و پژمرده نگاهم رو چرخوندم روی دوچرخه بنفش رنگم که پر از تار عنکبوت شده بود و برگای زرد رنگ روش چسبیده بود
صدای خنده هامون توی گوشم پیچید
(+آبا تورو خدا ولم نکنیا آبااا
صدای خنده های بلند آبا و بعد صداش کنار گوشم باعث شد دلم قرص بشه
'موچی کوچولوی من آبا همیشه حواسش بهت هست دقیقا از پشت‌ سرت مراقبه نیفتی
و بعد صدای مهربون اوما
¡بازی بسه بیاید اینجا که براتون شربت آلبالو آوردم
دوچرخه ایستاد و بعد توی بغل بزرگ آبا گم‌شدم
+آبا اوما عاشقتونم
'¡ماهم همینطور موچی کوچولوی شیرین)
با یادآوری خاطرات شیرینی که با خانوادم داشتم لبخند تلخی زدم و رفتم توی خونه
..................................................
خوب همه جارو دیده بودم خونمون پر از گرد و غبار شده بود اما همچیز درست سرجاش بود راهمو طرف اتاق کار آبا کج کردم اونجا تنها جاییه که شاید بتونم چیزی پیدا کنم با باز کردم در سفت اتاقش کمی خاک از لای در روی سرم ریخت که باعث شد صورتمو جمع کنم و دستمو تند تند توی موهام بکشم اما با دیدن قاب عکسی که روی میز آبا بود و دوتا برگه هم روش بود کنجکاو رفتم جلو و قاب رو از زیر برگه ها کشیدم بیرون و با آستینم خاک های روش رو تمیز کردم
ولی با دیدن اشخاصی که توی عکس بودن هینی گفتم

+ی...یعنی چی؟

سلام:>
خیلی ممنون از کامنتاتون خیلی انرژی داد بهم
امیدوارم از این پارت خوشتون بیاد ووت و کامنت هاتون باعث خوشحالی و انرژی گرفتنم میشه
پارت بعد این فیک رو زودتر میذارم:]

نحسی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now