+پاهام...حسشون نمیکنم چی..چیکارم کردید؟ من نمیتونم تکونشون بدم
بااسترس تلاش کردم بلند شم ولی باز روی زمین افتادم
^اوه متاسفم بیبی ولی دیگه هیچوقت نمیتونی راه بری
نگاهی به پاهام کردم و دوباره مثل این مدت زدم زیر گریه ولی دیگه چیزی نگفتمسوزی وقتی دید چیزی نمیگم بدون توجه به پسرا شروع کرد به حرف زدن
^حالا وقتشه به بقیه داستانم گوش بدی
تک سرفه ای کرد
^هیچی خوب نبود، هرروز توی مدرسه اذیت و آزارهاشون ادامه داشت تا اینکه یه روز اون ازم خواست بعد از کلاس آخرمون بمونم داخل کلاس تا حرف بزنیم و من خیلی خوشحال شدم، فکر میکردم میخواد معذرت خواهی کنه برای همین واسه کلاس آخر لحظه شماری میکردم
پوزخندی که روی لبش بود خشک شد
^صبر کردم و خب اومد اما هیچ چیز اونجوری نبود که فکرمیکردم و بجای معذرت خواهی بهم...بهم تجاوز کرد
نگاهم رو از چشمای غمگینش گرفتم و به پاهای بی حسم دادم و سعی کردم هق هقی رو خفه کنم
^داغون شدم و از اون روز تصمیم گرفتم قیدشو بزنم ولی...حامله شدم، خانوادم خیلی زود متوجه شدن و بعد از کتکهایی که خوردم بلاخره دهن باز کردم وبهشون گفتم کار کی بوده و خب دوربینهای مداربسته هم حرفم رو تایید کرد خانوادم هم شروع کردن به تهدید کردنش تا بلاخره مجبور به ازدواج باهام شدحس میکردم صداش لرزون شده برای همین دوباره نگاهم رو به آجوما دادم
^حتی یه ذره هم خوشحال نبودم بلکه میترسیدم اما...اما بلاخره ازدواج کردیم و توی کل روز یا نمیدیدمش یا وفتی هم که میومد منو اذیت میکرد.
پوزخندی زد و با نفرت گفت
^بلاخره بدنیا اومد یه دختر که شباهت زیادی به من داشت ولی ازش متنفر بودم دلم میخواست بکشمش
اخم کمرنگی کردم، یعنی چی که از بچش خوشش نمیومد
^بعد از اون سه تای دیگه بچه بدنیا آوردم ولی دیگه من سوزی قدیم نبودم و دیگه نمیتونستم مهربون و ساکت باشم برای همین تصمیمگرفتم همون چیزی بشم که تموم مدت فکر میکردن هستم یک قاتل روانی و خب شدم، درست وقتی از اذیتهای اون مردک خسته شدم زمانی که همه خواب بودن با ضربات چاقو کشتمش و چشماشو هم درآوردم
قهقهه ای زد و گفت
^تنها کسی بود که دوتا چشمش رو درآوردم، چه عاشقانه
دوباره جدی شد
^از اون دختر متنفر بودم و دلم میخواست بکشمش ولی چشماش خیلی معصوم بود و هیچوقت دلم نمیخواست خودم اون رو بکشم، عاح ولی خیلی زود بزرگ شد اینو اون روزی فهمیدم که بهمگفت یکی رو دوست داره و منم برای خلاص شدن از دستش قبول کردم و اون دونفر ازدواج کردن، اون مرد یه وکیل و سیاستمدار موفقی بود ولی خب واسه من اهمیتی نداشت
سوزی روی صندلیش لش کرد و لبخندی زد
^گذشت و گذشت که بچهی اولشون به دنیا اومد و اسمش رو تمینگذاشتن
با اسم تمین چشمام گشاد شد
+چ...چی؟
آجوما بدون توجه به حرفم پوزخندی زد
^چون بچهی اولشون بود زیادی ذوقشو داشتن و اون پسر موهای روشن و فیس زیبایی داشت درست مثل مادرش ولی من دلم میخواست اون رو کنار خودم داشته باشم تا بهش قاتل بودن رو یاد بدم بنظرم هرکسی که از نسل من و اون مردک روانی بود باید یه قاتل میشد اما خب موقعیتش پیش نمیومد پس منتظر موندم تا بچهی دومشون بدنیا اومد و اسمش رو سوکگذاشتن هردو خیلی خوشحال بودن ولی من؟ نوچ
از جاش بلند شد و شروع کرد به قدم زدن
^خیلی زود دزدیدمش و با صحنه سازی یه کاری کردم که فکر کنن کشته شده
KAMU SEDANG MEMBACA
نحسی(ویکوکمین)
Romansaتهیونگ ( برادر ناتنی جیمین )و دوستاش(بقیه اعضا) اعتقاد دارن جیمین خیلی نحسه و باید بمیره برای همین خیلی اذیتش میکنن. بنظرتون جیمینِ مهربونمون میتونه هیونگشو ول کنه و فرار کنه درحالی که دلش برای لبخند مستطیلی هیونگش تنگ شده؟ یا با همه سختیا کنار میا...