با ترس به چاقویی که دست جونگسو بود زل زدم و موهام رو از دست هوبی هیونگ در آوردم و خودمو به سمت گوشهی انباری کشوندم
اما سو با چند قدم بلند خودشو بهم رسوند و چاقو رو نزدیک صورتم آورد، چشمام رو بستم و منتظر بودم سردی چاقو و یا حداقل سوزشی احساس کنم اما در با شدت باز شد و صدای بلند آجوما فضای انباری رو پر کرد
+دارید چه غلطی میکنید احمقا؟ هنوز کارم باهاش تموم نشده
چشمامو باز کردم که دیدم همشون سریع ازم دور شدن وهمراه با تعظیم کوتاهی که کردن متاسفمی زیر لب گفتنآب دهنم رو قورت دادم و به لبهای رژ زدهی اجوما نگاه کردم
میدونستم قراره بازم ادامهی داستان رو بگه و منم فقط همینو میخواستم
^ خب کجاش بودیم؟
خودمو کمی جا به جا کردم و با صدای آرومی گفتم
+م...من بدنیا اومدم
سوزی خندهی بلندی کرد و دستاشو بهم کوبید
^اوم جای حساس داستانه
و بعد اومد رو به روی من وایساد و سمتم خم شد
^تو بدنیا اومدی و من با دیدنت دوباره توی قلبم احساس نفرت کردم انگار اون احمق هنوز زندست راستش دوباره زخمقلبم تازه شد، دلم میخواست بدزدمت ولی نه بخاطر اینکه تبدیلت کنم به یه قاتل بلکه میخواستم شکنجت کنم اما خیلی بچه بودی و پدر مادرت دیگه بعد از دزدیده شدن دوتا فرزند قبلیشون زیادی مراقبت بودن برای همین...
شروع کرد به قدم زدن
^تصمیم گرفتم صبر کنم تا بزرگ شی ولی طی اون مدت بیکار نموندم، به دوستای پدرت که میشن پدر پسرا نزدیک شدم و وسوسشون کردم طولی نکشید که دست به کار شدن واسه کشتن پدر و مادرت، فکر میکردم توام بمیری اما خب...نمردینگاه غمگینم رو به پسرا دادم و لبم رو گاز گرفتم، شاید اگر پدرمادرم زنده بودن من انقدر عذاب نمیکشیدم
^و بعد پسراشونو به سمت خودم کشیدم و بهشون آموزش دادم و انقدر خوب استقبال کردن که خودشون خانواده هاشون رو کشتن و بعد اومدن سراغ تو، توام انقدر احمق بودی که خیلی سریع بهشون اعتماد کردی و خب کار ما راحت شد و بعد از اون هرروز سعی میکردیم عذابت بدیم و موفق هم میشدیم
سوزی شروع کرد به دست زدن
^واقعا افتخار میکنم بهشون
سرمو انداختم پایین و نفسم رو لرزون به بیرون پرت کردم
^اونا واقعا ازت متنفرن طوری که الان اگر دستور بدم تیکه تیکت میکنن
دستامو توی هم قفل کردم و با صدای آرومی گفتم
+اونا چرا ازم متنفرن؟
صدای تهیونگ هیونگ باعث شد نگاهم رو بهش بدم
×چون لوس و احمقی و باعث شدی یه مدت طولانی بخاطرت وقتمون رو هدر بدیم
سرمو به آرومی تکون دادم و با صدای لرزونی گفتم
+متاسفم هیونگ
سوزی که انگار کلافه شده بود گفت
^خب پسرا همه بریم بیرون، حالا که تا آخر داستان رو شنید بهتر نیست تنهاش بذاریم؟ چون به زودی قراره بمیرهبدون توجه بهشون توی افکارم غرق شدم
جینجو کی بود؟ چرا باید چشماشو دربیارن و بعد بیاد توی سالن باله و جلوی آجوما وایسه؟ وایسا...برای همینه که اوما میومد توی خوابم و بهم التماس میکرد کمکش کنم
حتی... بعد از مرگ آپا و اوما همهی فامیلا ولمون کردن و رفتن و یا استاد پارک...اون داییم بود
هق هقی کردم و خودمو گوشهی انباری جمع کردم
حالا که فکر میکنم همهی پازلا جور در میاد
چقدر همچیز ترسناک بوده و حتی هیچوقت هیچکس طرف من نبود انگار از همون بچگیم نقشه کشیده بودن برای یه همچین روزی
پوزخندی زدم و تیکهی شیشه ای که گوشهی انباری پیدا کرده بودم رو از جیبم درآوردم و بهش زل زدم
+دلم نمیخواد شما منو بکشید چون من برندهی این بازیم
BINABASA MO ANG
نحسی(ویکوکمین)
Romanceتهیونگ ( برادر ناتنی جیمین )و دوستاش(بقیه اعضا) اعتقاد دارن جیمین خیلی نحسه و باید بمیره برای همین خیلی اذیتش میکنن. بنظرتون جیمینِ مهربونمون میتونه هیونگشو ول کنه و فرار کنه درحالی که دلش برای لبخند مستطیلی هیونگش تنگ شده؟ یا با همه سختیا کنار میا...