پارت ۳۰

1.9K 326 44
                                    

با داد بلندی که زدم از خواب پریدم، گیج و ترسیده چشمامو توی اتاق چرخوندم تا موقعیت رو درک کنم وقتی کمی حالم بهتر شد با صدای لرزونی داد زدم
+کسی بیرون نیست؟ آهای
صدایی نیومد برای همین بلندتر شروع کردم به صدا کردن که یهو در با صدای بلندی باز شد و بعد قیافه دنیل توی چهارچوب در نمایان شه
□چی میگی؟
با بیحالی گفتم
+تشنمه
پوزخندی زد و گفت
□فکر کردی اومدی هتل؟
با چشمای خمار بهش زل زدم که کلافه گفت
□وایسا الان میارم
و رفت. آهی کشیدم و سرمو به عقب پرتاب کردم کمرم روی صندلی خشک شده بود برای همین ناله ای کردم و سعی کردم کمی خودمو تکون بدم که دوباره صدای در بلند شد
□بیا بخور
با تمسخر نگاهی بهش انداختم
+با دستای بسته؟
اخمی کرد و گفت
□پررو نشو
تکونی به خودم دادم که کمرم صدایی کرد
+بنظرت میتونم فرار کنم؟ اینجا بجز اون در که قفله دری نداره
شکاک نگاهی بهم کرد ولی بعد از کمی فکر کردن محتاط اومد جلو و دستمو باز کرد که من‌سریع شروع کردم به تکون دادن بدن خشک‌شدم و ناخداگاه نالم بالا رفت
+آخ م..منون
و بعد لیوان آبی که روی زمین گذاشته بود روبرداشتم و یک نفس خوردم که بعد از پوزخندی که زد  انباری رو ترک کرد
دستمو روی‌پیشونیم کشیدم و به طرف ستونی که وسط انباری بود رفتم و بهش تکیه دادم و پاهای رو دراز کردم، ناخداگاه صورتم رو از دردی که توی بدنم پیچید جمع کردم
یهو در باز شد و چندنفر افتادن داخل با تعجب از جام بلند شدم که یکیشون که بخاطر بسته بودن دستش به صورت افتاده بود چرخید سمتم
با چشمای گشاد به جیهوپ نگاه کردم و ترسیده رفتم و کمکش کردم بشینه و بعد به بقیه کمک کردم
+ش..شما اینجا چیکار میکنید؟
نامجون با کلافگی گفت
=گرفتنمون
با بهت گفتم
+یعنی نتونستید این دونفر رو بزنید؟
تهیونگ‌پوزخندی زد و خون توی دهنش رو تف کرد و با تمسخر گفت
×دونفر؟
#انقدر زیاد بودن که قابل شمارش نیست
درحالی که صورت جونگکوک رو تمیز‌میکردم با صدای لرزونی گفتم
+ل..لازم نبود که بیاید
تا جونگکوک خواست چیزی بگه در به شدت باز شد و دستی بازوم رو گرفت و روی صندلی نشوندم
○واسه من زرنگ بازی درمیارید؟
و گوشیشو درآورد و به یکی زنگ زد و درحالی که گوشیو کنار گوشش میذاشت داد زد
○چهارنفر رو بفرست بیان اینجا، این سگ وحشیا ازشون بعید نیست هار بشن..اوه سلام رئیس
....
○بله چشم، یه خبر خوب دارم
...
○ببخشید رئیس غلط کردم
...
○دوستای پسررو گرفتیم
نمیدونم طرف چی گفت که چشماش برق زد و بعد از چشمی که گفتی و با پوزخند بهمون زل زد
○قراره اینجا بیبیمونو یکم عذاب بدیم مثلا...
کمی فکر کرد بعد لگدی به شکم نامجون هیونگ که نشسته بود زد و بعد موهای جین هیونگ رو کشید و گفت
○با اذیت کردن هیونگاش
پوزخندی زدم و نگاهمو بی تفاوت گرفتم
کمی متعجب شد اما از رو نرفت و چندتا لگد به یونگی و هوسوک هیونگ زد
بدون توجه به قلبم که داشت از جاش درمیومد پوزخندم رو عمیق تر کردم ک با حرص داد زد
○مقاومت میکنی؟ اگر تهیونگ هیونگت رو بزنم چی؟
دلم میخواست خودمو سپر کنم تا اون لگدایی که به بازو‌هاش میخورد روی تن من فرود بیاد اما مجبور بودم بی‌تفاوت باشم تا بیخیال بشه برای همین تکخندی کردم و دستامو بغل کردم و به کاراش خیره شدم
○که اینطور، اوه کیم جونگکوک؟ دوست پسر عزیزت؟
و بلافاصله مشتش رو توی صورت عصبیه کوک فرود آورد
قهقهه ای زدم و گفتم
+فکر میکنی من از اینا خوشم میاد؟ کسایی که اینهمه وقت عذابم دادن؟ داری اشتباه میزنی داداش من دارم لذت میبرم
تام که انگار دیوونه شده بود سمتم حمله کرد و مشتا و لگداش رو روی بدنم فرود آورد اما باز میخندیدم برای همین کمی بعد درحالی که فحش میداد از انباری رفت بیرون
با خارج شدنش بغضی که گلوم رو فشار میداد تبدیل به گریه‌شد و به سمت نامجون هیونگ هجوم بردم و به ترتیب دستاشونو باز کردم و چکشون میکردم تا خواستم به سمت تهیونگ هیونگ برم صدای غمگین و دلخور جونگکوک توی انباری پیچید
_تو دوستم نداری؟
بیخیال تهیونگ شدم و به سمت جونگکوک هجوم بردم و درحالی که پیشونیم رو به پیشونیش چسبونده بودم گفتم
+مجبور بودم، مجبور بودم تظاهر کنم تا بیشتر از این کتکتون نزنه
=حرکت هوشمندانه‌ای بود جیمینا
گوشه‌ی لب جونگکوک که زخم شده بود رو بوسیدم و گفتم
+خیلی دوستت دارم کوکی
یهو جونگکوک درحالی که که به چشمام زل زده بود شروع کرد به تقلا کردن و تکون دادن دستای بستش
متعجب بهش زل زدم که یهو دستاش رو باز کرد و به سمت لبام هجوم آورد صورتم رو با دستاش قاب کرد و شروع کرد به بوسیدنم
ناخداگاه شروع کردم به همراهی کردن

کمی بعد درحالی که نفس نفس میزدیم از هم جدا شدیم خجالت‌زده صورتم رو به سمت هیونگا چرخوندم که متوجه شدم دارن همدیگرو چک میکنن بجز تهیونگ که با دلخوری بهم زل زده بود
علامت سوال بزرگی توی سرم شکل گرفت اما الان وقتش نبود برای همین بعد از چک کردن جونگکوک کمکش کردم تا به دیوار تکیه بده و بعد به سمت نامجون هیونگ که به ستون تکیه داده بود و با جین حرف میزد رفتم و کنارش نشستم
+هیونگ؟
نگاهی بهم کرد و گفت
=جانم جیمینا
+اون شخصی که گرفتیمش، هنوز کسی رو معرفی نکرده؟
پوزخندی زد و گفت
=معلومه که کرده، تام
با بهت دستمو روی دهنم‌ گذاشتم
+تام؟ ولی اون که رئیس نیست
اخمی کرد و گفت
=طرف خیلی کار بلده میدونه جیکار کنه تا به دام نیفته اما خب، به زودی میبینیمش
سرمو تکون دادم و با ناراحتی زمزمه کردم
+یعنی قراره چی بشه؟
همون لحظه در باز شد و صدای دنیل توی انباری پیچید
□فردا قراره رئیس بیاد تا باهاتون حرف بزنه، آماده‌ی مرگ باشید
و بعد قهقهه ای زد
□از لحظات آخرِ کنار هم بودن لذت ببرید پسرا
و بعد رفت، نگاه ترسیدمو بین نگاه بی تفاوت هیونگا چرخوندم
+ش..شما نمیترسید؟
شوگا پوزخندی زد و گفت
#نوچ، از اولم معلوم بود ته داستان ما چی میشه
و بعد سرشو روی پای جیهوپ گذاشت و چشماشو بست
سرمو تکون دادم و به سمت جونگکوک و تهیونگ که کنار هم نشسته بودن رفتم و بهشون زل زدم
+یکم میترسم
تهیونگ پوزخندی زد و جونگکوک لبخند مهربونی روی صورتش نقش بست
_من تا جایی که بتونم مراقبتم
تهیونگ زیر لب زمزمه کرد
×چقدر جالبه که قاتل این حرف رو میزنه
با ضربه‌ای که جونگکوک به پهلوش زد با تمسخر سرشو روی سویشرتش که گوله کرده بود گذاشت و چشماشو بست
بهش زل زدم و بدون توجه به حرفای امیدبخش جونگکوک به فکر فرو رفتم
این حرفش یعنی چی؟

به زودی قاتل مشخص میشههههه
سلام قشنگااا
ببخشید یکم طول کشید داخل تلگرام زودتر آپ میکنم هرکدوم رو که زودتر بنویسم
خب بچه ها من میخوام یه بوک دیگ داشته باشم که داخلش وانشات‌هایی که توی تلگرام آپ شده و وانشات های درخواستیتون رو بذارم امیدوارم حمایت کنید^-^

نحسی(ویکوکمین)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant