پارت ۱۴

2.4K 338 83
                                    

÷اما و اگر‌ نداره من دیگه نمیخوام شاهد از دست دادن کسی باشم حتی تو جیمین تو خیلی فرق داری با اون چیزی که توی ذهنمون بود
لبخند کوتاهی زدم و تشکر کردم
=بریم پرسیدم اتاقشون کجاست آه خب جیمین اصلا نگران نباش ما مراقبتیم اوکی؟
سرمو به عنوان تایید تکون دادم و لبمو گاز گرفتم و راه افتادیم خب راستش خوشحالم حداقل نامجون و جین هیونگ بهم اعتماد کردن هرچند این دونفر عاقل ترین افرادی هستن که توی این اکیپ‌وجود داره بقیه فقط به فکر انتقامن و این میترسونه منو
=خب همینجاست. جیمین اول ما میریم تو پشت سرمون بیا خب؟
باشه ای گفتم و منتظر موندم تا نامجون و جین هیونگ‌برن تو وقتی رفتن با قدم های آروم پشت سرشون حرکت کردم
وقتی رفتیم داخل سمت راستمون چهار تا تخت بود یونگی و جیهوپ بنظر میومد حالشون خوب باشه البته اگر زخم روی صورت یونگی شی که از پیشونی تا زیر چشمش ادامه داشت رو در نظر نگیریم انگار خیلی عمیق نبود چون روش رو نبسته بودن و بعد جونگکوک که دستش رو بسته بودن و از روی بانداژی که بسته بودن به دستش لکه خون و بتادین معلوم بود و بعد تهیونگ که به سرش بانداژ بسته بودن و برعکس همه که نشسته بودن اون دراز کشیده بود روی ابروی سمت چپش چسب زده بودن بدون توجه به توصیه های نامجون هیونگ رفتم طرف تخت تهیونگ و کنار تختش وایستادم با حس کردن سایه‌ی من و صدای جین که داشت پسرارو سرزنش میکرد چشماشو باز کرد اما با دیدنم اخمی کرد که انگار باعث شد زخم روی ابروش بسوزه و اخی از بین لب‌هاش خارج‌ بشه
ناخداگاه اشکام روی صورتم ریختن یاد تهمین آبا و اوما و آبا و اوما تهیونگ(عمو و زن‌عموش) داشت اذیتم میکرد اما با دیدن تهیونگ که سالم بود و میتونست نفس بکشه انگار قلبم آروم شده بود
دستمو آروم روی موهاش گذاشتم و نوازش کردم که با صدای گرفته‌ای گفت
×دستتو بردار
چرا خودش دستمو پس نزد؟ نگران دستشو گرفتم و گفتم
+دستت درد میکنه؟ میتونی تکونش بدی؟
سرشو به جهت مخالفی که من بودم چرخوند و گفت
×به تو ربطی نداره. جین هیونگ؟
جین با صدای تهیونگ هول زده اومد سمتش و دستشو گذاشت روی لپ‌ ته
÷بله توله ببر قشنگم خوبی؟
تهیونگ لبخندی زد و گفت
×آره هیونگ اما میشه این نحسی رو از اینجا ببری؟‌ کی آورده اینجا اینو
جین دستشو با اخم از روی لپ‌ تهیونگ‌ برداشت و مچ دست منو گرفت و منو از تخت تهیونگ دور کرد
÷حیف که روی تخت بیمارستان افتادی داری میمیری وگرنه..
با صدای جدی نامجون هیونگ جین دستمو ول کرد و ادامه نداد منم برای در امان موندن از شر نگاه‌های تیز اون چهار نفر به پشت جین هیونگ‌پناه بردم
=بسه پسرا اهم چیشد که تصادف کردید؟ همچیو بهتره بهم توضیح بدید
یونگی دستی به زخم روی صورتش زد و گفت
# رفتیم پیست اما موقعی که برمیگشتیم جاده اصلی رو نمیدونم چرا بسته بودن در حالی که وقتی میرفتیم باز بود اوکی این مهم نیست اما وقتی از جاده فرعی رفتیم یهو...
جونگکوک پرید وسط حرف یونگی و با حرص زل زد به چشمام که تنها چیزی بود که از پشت جین هیونگ میتونستن ببینن
_ و یهو بحث این پسره‌ی نحس اومد وسط و نحسیش مارو گرفت و اصلا نفهمیدیم چیشد اما تا به خودمون اومدیم دیدیم آمبولانس اومده دارن مارو میبرن
نامجون خیلی جدی نگاهشو بین اونا چرخوند و گفت
=کی زنگ زد به آمبولانس؟
×چرا انقدر سوال میپرسی هیونگ چیزی شده؟
=نه فقط توقع دارم درست توضیح بدید
یونگی شی درحالی که انگار بی حوصله و کلافه شده بود گفت
# تهیونگ و جونگکوک‌ بیهوش بودن منم چشم و صورتم آسیب دیده بود و اصلا نمیتونستم صورتمو تکون بدم و کاملا گیج بودم و جیهو...
&اوه هیونگ من خیلی آسیب ندیدم ولی خیلی گیج بودم اما با این حال یه مرد رو دیدم که پشت به ما ایستاده بود موهای کم پشتی داشت و فکر کنم یه چیزی میگفت انگار با شما صحبت میکرد و بعد از اون سوار یه ون سفید رنگ شد و رفت من صداش زدم اما صدامو نشنید فکر‌کنم اون فرشته نجاتمون بود
نامجون با دقت داشت به حرفاشون گوش میداد نگاهمو از روی نامجون هیونگ چرخوندم روی تهیونگ که دیدم با خشم بهم زل زده ناخداگاه خودمو بیشتر پشت جین هیونگ کشوندم اما با صدای زنگ گوشیم که سکوت اتاق رو شکوند توجه‌ها سمتم جلب شد
+هه هه ببخشید
و سریع از اتاق رفتم بیرون آجوما داشت زنگ میزد
+الو؟ سلام آجوما
^اوه سلام پسرم خوبی؟ نامجین چی‌گفتن؟
اخم ریزی کردم نامجین دیگه کیه؟
+آجوما؟ نامجین دیگه کیه؟
صدای خنده‌های آجوما توی گوشم پیچید
^منظورم جین و نامجونه
یکم مکث کردم تا فهمیدم منظورش چیه لبخندی زدم و گفتم
+بله آجوما قبول کردن حالا میام براتون تعریف میکنم
^باشه پسرم منتظرت هستم ناهار غذای مورد علاقتو درست کردم عزیزم
لبخند بزرگی زدم و تشکر کردم کمی بعد که‌مطمئن شد حالم خوبه قطع کرد چقدر خوبه حالا آجوما و نامجین‌هیونگ رو دارم با باز شدن در و پدیدار شدن جین هیونگ رفتم جلو
+چیشد هیونگ کجا میمونیم؟
÷خب راستش به پسرا نگفتیم هنوز، سه ساعت دیگه مرخص میشن بعد میبریمشون خونه مشترکمون با پسرا و اونجا بهشون توضیح میدیم اینم نه با جزئیات فعلا نباید بدونن اونا خیلی کله شقن
همون موقع نامجون هیونگ‌که نفهمیده بودیم کی اومده بود پیشمون گفت
=ولی اون خونه خیلی کثیف و بهم ریختست آخرین باری که رفتیم‌توش هممون عصبی بودیم و مست کردیم و خب همچیزو بهم ریختیم
جین هیونگ‌چپ چپ به نامجون نگاه کرد و گفت
÷خب به یکی‌بگو بره تمیز کنه مردک
پریدم وسط حرفشون
+عام هیونگ؟ من باید برم پیش آجومام بعد وسایلمو برمیدارم و میرم همونجایی که بهم میگید و مرتبش میکنم بنظرم بهتره که به کسی نگید بیاد اونجا بجز خودمون
نامجون هیونگ کمی فکر کرد و گفت
=درست میگی، خب تو برو پیش آجومات بعد به من‌زنگ‌بزن‌ بیام دنبالت باهم بریم نمیشه تنهایی اونجارو تمیز کنی جین هم‌ میمونه تا کارای ترخیص پسرارو انجام بده
همگی قبول کردیم و من راه افتادم‌سمت خونه‌ی آجوما
(داخل خونه آجوما)
+عام نمیدونم دیگه نامجون هیونگ‌ هکش کرد اما هیچی پیدا نکردیم بعد یهو زنگ زدن‌که پسرا تصادف کردن
با هینی که آجوما گفت و افتادنش روی زمین لعنتی به دهن‌گشادم فرستادم و دویدم طرفش
^خدا مرگم بده چیزیشون شده؟
با بهت بهش نگاه کردم
+آجوما گریه نکن اگر چیزیشون شده بود که من اینجا نبودم
آجوما انگار خیالش راحت شده بود با کمک من نشست روی مبل
+حالا دیگه قراره باهم زندگی کنیم
آجوما دوباره انگار فشارش افتاد گفت
^جیمین اگر چیزیت بشه چی؟ میترسم اذیتت کنن تو این چند وقت بدجوری توی دلم جا باز کردی آخ خدا من اون پسرارو میشناسم هیچ‌جوره کنار نمیان با تو
لیوان آبی که روی میز بود رو برداشتم و گفتم
+آجوما نگران نباش نامجین هیونگ هستن
و بعد خنده‌ی ریزی‌ کردم آجوما آهی کشید و گفت
^جیمین توروخدا مراقبشون باش خب؟ اونا تنهان توی دلشون چیزی نیست و بیشتر از هرچیزی مراقب خودت باش و مطمئن باش اینجا منتظرت میمونم هروقت که بخوای میتونی بیای کنار خودم خب؟
لبخند بزرگی زدم و گفتم
+چشم آجوما خیلی دوستتون دارم
آجوما اشک روی گونشو پاک کرد و با لبخند بلند شد و منو بغل کرد بعد از چند دقیقه چمدونمو برداشتم و بعد از گذشتن از مراسم نصیحت و ماچ و بغل خونه‌ی آجومارو ترک کردم و تا جایی که تونستم از خونش دور شدم برای اینکه یهو نفهمن با آجوماشون رابطه دارم و دوباره بهم بی اعتماد شن و بعد به نامجون هیونگ زنگ زدم و بهش آدرس دادم
هنوز خیلی نگذشته بود که هیونگ پیداش شد و ماشینشو کنارم پارک کرد و پیاده شد
=سلام جیمین کارت تموم شد؟ بده به من چمدونتو
و بعد چمدونمو ازم گرفت و روی صندلی های عقب گذاشت
+بله هیونگ خیلی ممنون
هردو سوار شدیم و هیونگ بعد از اینکه دور و اطرافو خوب چک کرد ماشینو به حرکت درآورد
+هیونگی؟
نامجون هیونگ که انگار یکم عصبی بود جوابمو داد
=بله جیمینی
با استرس نگاه کوتاهی به بیرون انداختم و گفتم
+نگرانم هیونگ خیلی زیاد نگرانم
نامجون هیونگ که انگار داغ دلش تازه شده بود کلافه دستشو دور فرمون محکم کرد و گفت
=من بیشتر جیمین منو جین هردو از اونا بزرگتریم و حتی از لحاظ اخلاق و رفتار برای همین ما در قبالشون احساس مسئولیت میکنیم و الان نگرانم نتونم محافظت کنم ازتون
با تعجب به نیم‌رخ هیونگ نگاه کردم و گفتم
+ازتون؟
هیونگ‌ نگاه کوتاهی بهم انداخت و گفت
=تو از هممون کوچیکتر و تنهاتری جیمین الان ما هیونگتیم
انگار آروم‌تر شدم برای همین نفسمو آسوده رها کردم
+ممنون هیونگ خیلی ممنون، خوشحالم که شما باهام خوبید
(خونه‌ی مشترک پسرا)
+وای هیونگ‌اینجا که خیلی....
نامجون حرفمو کامل کرد
=کثیفه
بابهت سرمو به علامت تایید تکون دادم و سعی کردم خودمو جمع کنم
+بهتره دست به کار شیم هیونگ خب آشپزخونه با تو هیونگ منم فعلا هال رو تمیز میکنم بعد میریم سراغ اتاقا
هیونگ ترسیده بهم نگاه کرد
=اگر چیزی‌بشکنه چی؟ جین دهنمونو صاف میکنه
قهقهه ای زدم و گفتم
+نه خیالت راحت چیزی‌ نمیشه
نا مطمئن رفت طرف آشپزخونه بعد از نیم ساعت کار هال تموم شده بود و میخواستم برم طرف اتاقا که صدای شکستن یه چیزی باعث شد سرجام بمونم
=جیمین ماگ مورد علاقه جین
با ترس دویدم طرف آشپزخونه که دیدم جنازه تیکه تیکه شده‌ی ماگ‌ روی زمین‌پخش شده
+بدبختمون کردی که هیونگ
هیونگ در حالی که بغضی شده بود گفت
=بیا فرار کنیم
آهی کشیدم و شروع کردم به جمع کردن تیکه‌های ماگ
+فایده نداره شما لطفا آشپزخونه رو ترک کن و برو اتاقارو تمیز کن تا بدبخت‌تر نشدیم
با غم سرشو تکون داد و رفت طرف پله‌هایی که میخورد به اتاقا
بعد از تموم شدن کارم رفتم کمک هیونگ خب اینجا یه خونه‌ی‌ خیلی قشنگ بود که یه حیاط متوسط داشت و یه هال تقریبا بزرگ که قشنگ‌ مناسب شش نفر بود و بعد راه پله ای که بعد از طی کردنشون میرسیدیم به چهارتا در که سه‌تای اونا اتاق و اون یکی هم که طبق گفته‌های هیونگ اتاق نیست و بعدا میفهمم چیه
=اوه جیمین، جین داره زنگ‌ میزنه فکر کنم‌ رسیدن برو درو باز کن من اینجارو مرتب کنم تموم میشه
چشمی گفتم و رفتم طرف در و بازش کردم اول هوسوک بعد یونگی، جین و جونگکوک اومدن تو و در آخر تهیونگ، همشون متعجب بودن از اینکه چرا اومدن توی این خونه
وقتی نگاهم دوباره افتاد به جین هیونگ‌ سرمو برگردوندم طرف ساختمون که دیدم نامجون هیونگ چسبیده به پنجره‌ی یکی از اتاقا و داره صورتشو به شیشه میکشه سعی کردم خندمو کنترل کنم و شونمو بالا انداختم که از پنجره جدا شد و رفت، برگشتم که دیدم همه رفتن بجز تهیونگ‌ که انگار سرش درد گرفته بود چون کمی خم شده بود و چشماشو بسته بود
+هیونگ؟ خوبی؟ میخوای بهت کمک کنم
همونجوری که سرش پایین بود با صدای خفه‌ای گفت
×نه فقط برو
بدون توجه به حرفش دستشو گرفتم و همراهش قدم برداشتم انگار حالش خوب نبود و نمیتونست منو پس بزنه و ترجیح داده بود کمکمو‌قبول‌کنه
وقتی وارد خونه شدیم نامجون هیونگ سریع اومد کنارم و دستمو گرفت و از تهیونگ جدام کرد و با لبخند مصنوعی‌ای رو به جین هیونگ گفت
=تا بهشون توضیح بدی من یه صحبت شخصی داشته باشم با جیم
و منو کشوند طرف دیگه
+هیونگ خیلی داری ضایع میکنیا
هیونگ درحالی که بخاطر قد بلندش سمتم خم شده بود گفت
=اون عادت داره تو ماگ خودش نوشیدنی بخوره میفهمی؟
+اهم هیونگ؟ کفگیر درد داره؟
هیونگ‌یکم بهم نگاه کرد و بعد خم شد و بغلم کرد
=دلم به حال خودمون میسوزه که توی جوونی...
#‌چی؟ عمرا
با صدای بلند یونگی برگشتیم طرفشون
÷مجبوریم احمقا
تهیونگ عصبی دستشو گذاشت روی سرش و گفت
×امکان نداره اجازه بدم
و بعد کم کم بقیه هم‌شروع کردن به اعتراض که بیشتر از همه جونگکوک و تهیونگ هیونگ شاکی بودن
÷همین که هست هیچکس حق اعتراض نداره. جیمین؟
سریع دست نامجون هیونگ رو ول کردم و رفتم طرفش
+بله هیونگ
÷تهیونگ و جونگکوک رو ببر اتاق سومی و زخمشونو دوباره ببند اونجا وسیله‌هاش هست بلدی دیگه؟ منم میخوام عصرونه درست کنم نامجون توام وسیله هارو ببر تو اتاق و بعد بیا بهم کمک کن
منو هیونگ ترسیده بهم نگاه کردیم من ترس از جونگکوک‌ و تهیونگ و نامجون ترس از جین جالب این بود که تهکوک هیچ اعتراضی هم نکردن و رفتن طرف اتاق آب دهنمو با صدا قورت دادم و زیر لب گفتم
+چه خوابی برام دیدید؟



خب سلام
پارت بعدی ویکوکمین داریم حالا بنظرتون تهکوک چه نقشه ای دارن؟
بنظرتون نامجون زنده میمیونه؟

آقا من یه گله دارم اصلا ویو ها به ووت ها نمیخوره مثلا ویو دویست و پنجاه ولی ووت‌ها هشتاد
نمیدونم اصلا دلم نمیخواد شرطی کنم پارت گذاریو البته اگر مجبور نشم
با ووت‌هاتون بهم انرژی میدید ممنون
اگر نظری راجب فیک دارید بگید ازش استقبال میکنم:>

نحسی(ویکوکمین)Where stories live. Discover now