پارت ۳۱

1.9K 317 98
                                    

بچه‌ها سلاممم حتما توضیحات آخر پارت رو بخونید و اینک من یه مولتی شات رو شروع کردم به اسم لبخند با کاپل ویمین خوشحال مبشم حمایت کنید^-^

با صدای بلند نامجون شونم بالا پرید
=کافیه بخوابید فردا روز سختیه
با تعجب به هیونگ‌زل زدم
+الان مگه صبح نیست؟
هیونگ سرشو تکون داد و گفت
=نصف شبه
و دراز‌کشید و دستش رو دراز کرد تا جین هیونگ‌سرش رو روی بازوهاش بذاره بعد سرمو به طرف هوبی هیونگ و شوگا چرخوندم که دیدم اونا هم توی بغل هم خوابیدن
با تردید به جونگکوک که کاپشنش رو درمیاورد تا سرمون رو روش بذاریم نگاه کردم، بعد از اون حرفی که تهیونگ‌زد حس خوبی نداشتم بهش
_بیا اینجا بخواب جیم
با کمی تردید کنارش دراز کشیدم و چشمام رو بستم

صبح با صدای بلند در انبار از خواب پریدم و با ترس به تام که با مشت به در میکوبید تا از خواب بیدار شیم زل زدم
÷خفه کن‌صدای اون بی صاحاب رو وحشی
تام با حرص نفس عمیقی کشید و گفت
■حیف که رئیس خودش اومده
با صدای تق تق کفشی با کنجکاوی به در زل زدم که زنی که بوت های چرم و کت چرمی پوشیده بود وارد شد
با کنجکاوی سعی کردم به قیافش که پشت ماسک پنهان شده بود دقت کنم که کنجکاویم طولی نکشید و اون زن‌ماسکشو برداشت، با دیدن قیافش با بهت دستمو روی دهنم‌گذشتم
+آ..آجوما
قلبم تند تند میزد از شوک و به انگشتاش که سالم بود و چشمای سالمش که با آرایش غلیظی تزئین شده بود زل زدم
^اوه سلام پسرکم
و بعد قهقهه ای زد با تعجب به پسرا که انگار تعجب نکرده بودن زل زدم
همشون از جاشون بلند شدن و به سمت آجوما رفتن
=سلام رئیس
آجوما خنده‌ای کرد و گفت
^آفرین پسرا کارتون خیلی خوب بود
همشون تعظیم کوتاهی کردن  و با چشمای سردشون به من زل زدن با تته پته گفتم
+چ..چیشده؟ آجوما؟ ه..یونگا؟ کوکی؟
تهیونگ‌پوزخندی زد و گفت
× این ماموریت زیادی رو مخ بود ولی به خوشحالی رئیس میارزید
با صدای قدم‌های دیگه ای با بغض سرمو چرخوندم که سانگوو و جونگ‌سو رو دیدم که به آجوما تعظیم کردن
نا خداگاه با صدای بلند زدم زیر گریه
+دارید شوخی میکنید؟ تمام این مدت...من بازیچه‌ی شما بودم؟
آجوما قهقهه ای زد و  گفت
^آره دقیقا، حالا پاشو میخوام یه چیزیو بهت نشون بدم
سرمو به دوطرف تکون دادم و هق هقی کردم
+من، من هیچجا نمیام
آجوما نگاهی به جونگکوک کرد که کوک بعد از تعظیم کوتاهی به سمتم اومد و بازومو محکم کشید و منو پشت سرشون کشوند،‌ انقدر دستم رو محکم گرفته بود که مطمئن بودم دستم قرار بود حسابی کبود بشه
شوک زیادی که بهم وارد شده بود و باعث میشد حس کنم همچیز تار شده، انگار مست بودم و توهم میزدم
وقتی بیشتر فکر میکردم میفهمیدم که همه چیز خیلی واضح بود و من احمق متوجه نشده بودم که تموم مدت بازیچه بودم، وگرنه کی اون جعبرو اورد توی خونه اصلا..اصلا چطور انقدر یهو اینهمه آدم باهام خوب شدن
پوزخندی زدم که یهو متوقف شدن
^به این ظرف‌ها نگاه کن عزیزکم
نمیخواستم نگاه کنم اما دست جونگکوک محکم چونمو آورد بالا و باعث شد آخی بگم ولی با چیزی که دیدم ناخداگاه چشمام گرد شد
  ظرف‌های شیشه ای که  کنار هم چیده شده بودن و توی هرظرفی محلولی ریخته شده بود و یه چشم هم توی محلول معلق بود
^اینا چشم‌های خانواده‌ی این پسران و حتما  برات جالب میشه اگر بگم خودشون چشم خانوادشونو درآوردن، نه؟

بچه ها سلام
یه چیزی.....اقا چون نحسی خیلی جای حساس تموم شد و من دلم نمیاد تا پنجشنبه منتظر باشید
درحد دو اسلاید واستون نوشتم گذاشتم تا حداقل از خماری خارج شید^-^
خب بچه ها باید ب جیمین حق بدیم اگر توی شوکه و واکنش زیادی نداشت
من فکر کردم اگ قرار بود واکنش شدید تر نشون بده خیلی غیرمنطقی میشد
چون قاعدتا این شوک بزرگی بود و خب...هنوز اولش مغزش پردازش نکرده پس امیدوارم توی‌کامنتا به این نوضوع گیر ندید^-^
خب نظرتون چیههه راجب قاتل؟ نظراتتون خیلی مهمه ماچچ

نحسی(ویکوکمین)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang