با صدای داد و بیداد همه بهم زل زدیم
#باز این دوتا عوضی شروع کردن
و بعد هممون زدیم زیر خنده
÷تا همدیگرو نکشتن بریم
سعی کردم بیخیال فکر و خیال اضافی بشمتقریبا یه ساعتی بود که رسیده بودیم و بعد از کلی بحثی که بینشون پیش اومد حالا نشسته بودیم روی کاناپه و قهوه میخوردیم هرچند من انقدر معذب بودم که هیچی از طعم قهوه متوجه نمیشدم
=نظرت چیه جیمین؟
ابروهامو انداختم بالا
+آه بله هیونگ؟ متوجه نشدم
*هیونگ؟
•شمارو بخشید؟
جونگکوک پوزخندی زد و گفت
_اون هیونگاشو بیشتر از شما دوست داره(سو و سانگوو هیونگای جیمینن و از این جهت داره حرصشون میده)
قبل از اینکه دعوای جدید پیش بیاد گفتم
+چیزی گفتی هیونگ؟
نامجون نگاه خشمگینش رو از اون دونفر گرفت و گفت
÷گفتم میای بریم خرید؟
لبخند کوچیکی زدم و گفتم
+نه هیونگ اگر ممکنه همینجا بمونم
*_منم نمیام
×هیونگ اگر میشه منممیمونم
و بعد سانگوو هم کمی روی کاناپه جا به جا شد وگفت
•منم نمیام
متعجب نگاهم رو بینشون چرخوندم و بعد از مکث گفتم
+خ...خب پس من میام
_منو تهیونگ میایم هیونگ، دست تنها نمونید
*منو سانگوو هم میایم که کمک کنیم
جین با نفس عمیقی که کشید گفت
÷پس شما چهارتا برید خرید ما میمونیم
تا خواستن اعتراض کنن گفت
÷و اعتراضی هم قبول نیست، خودتون خواستيد
سانگوو و تهیونگ بدون هیچ حرفی به طرف اتاقا رفتن و سو و کوک هم بعد از کمی اصرار که بی نتیجه بود تسلیمشدن و رفتن که حاضر شن(یک ساعت بعد)
خندهای کردم و به جین هیونگ نزدیک تر شدم تا عکسای خندهداری که از نامجون هیونگ گرفته بود رو بهتر ببینم
÷اینجا با ماهیتابه زده بودم به سرش بعد از کلی آه و ناله کردن خوابیده بود
&زبونش بیرون مونده
بعد از این حرفش همه بلند زدیم زیر خنده که نامجون هیونگ از اتاق اومد بیرون
=چیزی شده؟
با دیدن قیافش بلند تر خندیدیم که همون لحظه در باز شد و کوک خودش رو انداخت توی خونه و سمتم هجوم آورد، با ترس خودمو کشیدم عقب که کیسههای خوراکی رو گذاشت روپام
_نگاه کن واست خوراکی خریدم هرچ...
با پرت شدنش توسط سو حرفش رو خورد
*اونو ول کن نگاه کن واست چیا خریدم
با شوک بهشون نگاه کردم و بعد به جین هیونگ که اونم شوکه بود
÷کفگیرم رو میکنم توی حلقتون عوضیا(شب)
شب شده بود و بخاطر یه مشکلاتی که پیش اومد نامجین هیونگ و یونگی و جیهوپ هیونگ قرار بود فردا برن و از ناراحتی نمیدونستم چیکار میکنم دقیقا
یه وقتایی با خودم میگفتم شاید زیادی دارم سخت میگیرم و یا شاید زیادی توی گذشته موندم ولی...ولی کابوسهایی که هنوز عذابم میده، قرصهایی که میخورم، بی خوابی ها و خیلی چیزهای دیگه نشون میداد که شاید حق دارم ولی خب شاید میتونسم کمی به اونا و خودم زمان بدم
موهامو به عقب هدایت کردم و از کاناپه بلند شدم و به طرف اتاقی که چمدونم رو داخلش گذاشته بودم رفتم و روی تخت دراز کشیدم، مهم نبود کیا قرار بود اینجا کنارم بخوابن چون الان فقط نیاز به خواب داشتم
KAMU SEDANG MEMBACA
نحسی(ویکوکمین)
Romansaتهیونگ ( برادر ناتنی جیمین )و دوستاش(بقیه اعضا) اعتقاد دارن جیمین خیلی نحسه و باید بمیره برای همین خیلی اذیتش میکنن. بنظرتون جیمینِ مهربونمون میتونه هیونگشو ول کنه و فرار کنه درحالی که دلش برای لبخند مستطیلی هیونگش تنگ شده؟ یا با همه سختیا کنار میا...