×حواست به اون چاقو باشه، کسی نباید اونو ببینه
باشه ای گفتم و پشت سرشون حرکت کردم
حالا که هوا روشن شده بود راحت تر تونستیم راه رو پیدا کنیم
فکر میکردم الان همه خواب باشن اما دیدن استاد، مسئول و هیونگا که خیلی نگران بودن باعث شد بفهمم اشتباه فکر میکردم
پا تند کردم و خودمو به تهیونگ و جونگکوک رسوندم و گفتم
+وای اینا که بیدار شدن حالا چیکار کنیم؟
جونگکوک آروم گفت
_فکر کنم هیونگا فهمیدن نیستیم استاد و مسئول رو خبر کردن
جین هیونگ صدای پاهامونو شنید و برگشت طرفمون و بعد یه چیزی گفت و به سمتمون دوید بقیه هیونگا هم پشت سرش دویدن
وقتی بهمون رسید در حالی که صورتش از نگرانی سرخ شده بود گفت
÷ح..التون خوبه؟
رفتم جلو و دستاشو توی دستم گرفتم و گفتم
+آره هیونگ خوبیم
بقیه هیونگا هم اومدن و ابراز نگرانی کردن حتی نامجون هیونگ که میخواست لختمون کنه ببینه خط و خشی رومون نیفتاده باشه
با صدای عصبی استاد ناخداگاه قدمی به عقب برداشتم تا به تهیونگ و جونگکوک نزدیکتر باشم
~کدوم قبرستونی بودید شما؟
تهیونگ جلو اومد و با عصبانیت جوابشو داد
×فکر نمیکنم بابت این باید جواب بدیم بهتون، ما سنمون به اندازهای هست که شما تعیین تکلیف نکنی واسمون
و بعد از نگاه حرصیای که به استاد انداخت به طرف چادر هیونگا رفت و بلند گفت
×بچهها بیاید باهاتون کار دارم
لبخند مصنوعیای به استاد زدم و بعد از گرفتن دست جونگکوک اون رو به طرف چادر کشیدم
هممون وارد چادر شدیم
= کجا رفتید؟ حتی یه خبر هم ندادید بهمون
شرمنده سرمو انداختم پایین و گفتم
+هیونگ دیروز من بهتون راجب استاد و چاقوی خونی گفتم اما باور نکردید برای همین شب قایمکی رفتم همونجایی که استاد رفته بود ولی تهیونگ هیونگ و جونگکوکهیونگ هم اومدن تا اتفاقی نیفته اما گم شدیم
شوگا عصبی گفت
#خجالت نمیکشی انقدر بی فکر عمل میکنی؟
ناخداگاه قدمی به عقب برداشتم که جونگکوک گفت
_هیونگ سرزنشش نکن ما به اندازه کافی سرزنشش کردیم اون اصلا نمیدونست که امکان داره ماهم پشت سرش بریم و تعقیبش کنیم
تا یونگی خواست دوباره چیزی بگه نامجون گفت
=بسه پسرا
و بعد رو به من گفت
=خب جیمینا بده ببینم این چاقورو
کولم رو باز کردم و چاقویی که توی نایلون گذاشته بودم رو بهش نشون دادم
+اینه هیونگ، نگاه کن هنوز خونیه روی دستش هم رد انگشتای خونی طرف هست
نامجون متفکر چاقو رو ازم گرفت و با دقت شروع کرد به نگاه کردن
=یعنی این چاقو چه ربطی به استاد داشته؟
با صدای مسئول هول زده به نامجون نگاه کردم که چاقو رو توی چمدونش گذاشت و گفت
=برید بیرون نباید مشکوک شن فقط به اطرافتون بیشتر دقت کنید بینمون یه جاسوس یا قاتله
و خودش زودتر رفت بیرون منم بعد از اون رفتم تا سانگوو و جونگسو رو پیدا کنم
*جیمینا
متعجب به پشتم نگاه کردم که هردوشون رو دیدم که به سمتم میومدن
°کجا بودی تو
با خندهی مصنوعی گفتم
+زودتر بیدار شدم و یکم اطراف رو گشتم
هردوشون سرشونو تکون دادن
*کی از اینجا میریم؟ اصلا حال نمیده
درحالی که کنارشون قدم میزدم گفتم
+نمیدونم منم خسته شدم
سانگوو با حرص نفسشو فرستاد بیرون و گفت
°همش تقصیر این استادِ فاکیه
*بیخیال بریم صبحانه بخوریم از گشنگی مردم
منم گشنم شده بود برای همین بدون حرف دنبالشون به طرف میز چوبی رفتم و بینشون نشستم
نگاه عصبانی جونگکوک و تهیونگ خیره بهم بود و من دقیقا نمیدونستم برای چی اینجوری با نگاهشون دارن منو میخورن برای همین سعی کردم خودمو با لقمههایی که میگرفتم سرگرم کنم اما با گرفته شدن تست نوتلا و موز جلوی صورتم نگاهم رو به طرف صاحب دست که سانگوو بود چرخوندم
°بخور چیمی داری لاغر میشی بچه
لبخندی زدم و تست رو ازش گرفتم؛ سانگوو خیلی این روزا مراقبم بود و همیشه حواسش به این بود که کم غذا نخورم
انگار توقع داشت لپهای تپلم هیچوقت آب نشن
با شنیدن صدای قدمهای تند و عصبی شخصی روی سنگریزه ها سرمو آوردم بالا که تهیونگ رو دیدم که داره با قدمهای بلند از میز دور میشه
سوالی نگاهم رو به جونگکوک دادم که دیدم با زبونش داره لپشو سوراخ میکنه متعجب سرمو تکون دادم که با حرص از جاش بلند شد و بعد از تشکر آرومی که کرد به طرف تهیونگ رفت
*اینا اسکلن؟ چشونه؟ انگار با خودشونم مشکل دارن
خندهای کردم و گفتم
+هی اینجوری نگو شاید خستن
VOCÊ ESTÁ LENDO
نحسی(ویکوکمین)
Romanceتهیونگ ( برادر ناتنی جیمین )و دوستاش(بقیه اعضا) اعتقاد دارن جیمین خیلی نحسه و باید بمیره برای همین خیلی اذیتش میکنن. بنظرتون جیمینِ مهربونمون میتونه هیونگشو ول کنه و فرار کنه درحالی که دلش برای لبخند مستطیلی هیونگش تنگ شده؟ یا با همه سختیا کنار میا...