پارت ۲۲

2.1K 305 159
                                    

=فاک...چرا داره قضیه انقدر عجیب میشه...خانواده هممون توسط یه نفر با یه شیوه کشته شدن؟
همونطور که توی بغل تهیونگ بودم گفتم
+بجز خانواده‌ی من
نامجون هیونگ‌ سوالی گفت
=چی؟
از بغل تهیونگ‌بیرون اومدم و اشکامو پاک کردم و گفتم
+من همراه خانواده‌ی تهیونگ هیونگ بودم اما سالمم و همینطور همراه خانواده‌ی خودم هم بودم‌‌...اینطور که معلومه هرکی هست میخواد منو عذاب بده پس درنتیجه طرف باید زودتر از اینا عکس خانوادمو میداد‌‌‌ تا عذاب بکشم اما...هوف انگار خانواده‌ی من مثل بقیه کشته نشدن
ایندفعه جین‌ شروع کرد به حرف زدن
÷ولی تو اونموقع بچه بودی چرا باید خانوادتو بکشن تا عذابت بدن...مگه چیکار کرده بودی
کلافه سرمو تکون دادم و گفتم
+نمیدونم خیلی گیجم
جونگکوک همراه تهیونگ به اتاقشون رفتن و منم به طرف تلویزیون رفتم تا کمی فیلم ببینم
انگار دیگه دیدن این صحنه‌ها داشت برامون عادی میشد
(دوروز بعد)
حالا که همچیز انگارعادی شده بود تصمیم گرفته بودیم که امروز بریم دانشگاه اما خب محتاط تر از قبل
÷اوکی پسرا حواستون خوب به همدیگه باشه به هرحال انگار قاتلا فهمیدن که ما با جیمین اوکی شدیم و دیگ اذیتش نمیکنیم پس اگر آشکارا از هم مراقبت کردیم مشکلی نداره
نامجون سوئیچ ماشینشو توی دستش چرخوند و گفت
=من، جین، یونگی و جیهوپ باهم میریم و جیمین، جونگکوک و تهیونگ هم باهم
هممون باشه‌ای گفتیم اما تا خواستیم بریم دوباره صدای نامجون توی گوشم پیچید
=دعوا با بقیه ممنوعه پسرا میدونم شما چهار تا..
به جونگکوک‌تهیونگ و سپ اشاره کرد
=امروز میخواید با اکیپ(fire) دعوا راه بندازید ولی باید بگم که حواسم هست بهتون، دست از پا خطا کنید همون چوب بیسبالی که قایمکی برداشتید رو میکنم تو دماغتون
و با اخم دست جین رو گرفت و به طرف ماشینش رفت
بهت‌زده به همدیگه نگاه کردیم
&چطور فهمید؟
#بعد این‌همه مدت یکمم نمیتونیم حال کنیم؟ اَه
با بوقی که نامجون هیونگ زد هردوشون به طرف ماشین نامجون رفتن
_آه بیایدبریم دیر شد
___________________________________
کنجکاو نگاهمو به نیم‌رخ جونگ‌سو دادم...چرا گونش زخم شده بود؟
با یادآوری قتلی که انجام داده بود اخم کردم و نگاهمو ازش گرفتم
+به من چه اصلا
و نگاهمو به استاد دادم و سعی کردم تمرکز کنم

کلاس تموم شده بود و تا کلاس بعدی نیم ساعت وقت داشتم برای همین به طرف یکی از نیمکتای محوطه رفتم تا کمی کتاب بخونم
*هی کوچولو؟
نگاهمو متعجب چرخوندم که جونگ‌سو رو دیدم
*اگر‌فکر‌میکنی کار جونگکوک‌(اقدام به تجاوز)از کاری که‌من‌کردم بهتر بود پس
پوزخندی زد و قولنج گردنشو شکوند
*بیا باهم بازی کنیم، میخوام همونکارایی که جونگکوک باهات کرد رو باهات بکنم خوبه؟
اخمی کردم و بدون توجه بهش دوباره توجهمو به کتابم دادم میدونستم اینکارو نمیکنه
چندلحظه بعد حس کردم کنارم نشست
*همه از من متنفرن
اخمم باز شد و به نیم‌رخش نگاه کردم
*شاید بخاطر اینه که انقدر بدم و یا...شاید چون دعوا میکنم و قاتلم
آهی کشید و دستشو توی موهاش فرو کرد
*من هیچوقت نمیخواستم بد باشم یا آدم بکشم، اما وقتی بچه بودم باهام خیلی بد بودن
نیشخندی زد و ادامه داد
*از یه سنی به بعد منم مثل خودشون شدم تا دیگه عذاب نبینم، الان بابتش راضیم اما وقتی میبینم که وقتی ازت محافظت کردم تا مثل من آسیب نبینی به‌جای اینکه خوشحال شی ازم متنفر شدی باعث میشه یه حس بدی بگیرم، میدونی اولین کسی هستی که دوست دارم مراقبش باشم
برام عجیب بود که هاله ی غم دورشو گرفته بود اونو هیچوقت اینجوری ندیده بودم
ناخداگاه دستمو روی دستش که زخمی بود گذاشتم
+متاسفم‌، میدونم میخواستی ازم مراقبت کنی اما من برام ترسناک بود ا..اصلا دلم نمیخواست یه نفر بخاطر من بمیره و اینکه من ازت متنفر نیستم سو
متعجب سرشو چرخوند و بهم‌نگاه کرد
*تو؟
و کمی بعد توی بغلش درحال له شدن بودم
+ولم کن جونگ‌سو خفه شدم
ازم فاصله گرفت، حالا دوباره اون لبخند عجیبش که با چشمای بی‌تفاوتش تناقض داشت روی صورتش برگشته بود
+حالا که بهت لطف کردم واسم شیرموز بخر
با لبخند بهم خیره شده بود
+اهم...سو؟
*اوه اوکی باشه صبر کن الان میام

نحسی(ویکوکمین)Où les histoires vivent. Découvrez maintenant