در میان درختان دور از شهری که مردم با نفس هاشون هوارو آلوده می کردن یه خونه ی کوچیک بود.
یه خونه ی کوچیک که از چوب وآجر ساخته شده بود.شبیه خونه ی پریان بود گل ودرختای بسیار زیبایی اون رو احاطه کرده بود.
پرنده ها با خوشحالی به این طرف و اون طرف پرواز می کردن وبا آوازشون گوش هر شنونده ای
رو نوازش می دادن.این مکان پر از سکوت وآرامش متعلق به یه نفره....«لوولا»
یه پیرزن حدوداً هفتاد ساله که انتخاب کرده بود
خودش به تنهایی اون جا زندگی کنه.بچه هاش همش اصرار می کردن بیاد و توی شهر زندگی کنه،اما اون همیشه مخالفت می کردکه قلب من به این جنگل تعلق داره .اما امروز یه روز معمولی نبود،پر شده بود از صدای دلنواز بچه ها.
دختر لوولا یعنی تینا به همراه همسرش ژوزف
با سه تا بچه های خوشگلشون یعنی نوه های لوولا به دیدنش اومده بودند.جین،نامجون،تهیونگ، این سه تا فرشته ی کوچولو همش این طرف اون طرف می دویدن
و می خندیدن در حال که قایم واشک بازی می کردند.
جین برادر بزگترشون در حالی که رون مرغ سرخ شده دستش گرفته بود، تند تند دور یه دایره فرضی مچرخید که گرفته نشه.
نامجون پشت یه درخت بزرگ قایم شده بود و پشت سر هم سرک می کشید که مبادا بتونن پیداش کنن. اما تهیونگ کوچولو در حالی که یه بادکنک قرمز که به نخ وصل شده بود رو دست گرفته بود همش دنبال جین بود اما نمی تونست بگیرتش .~تهیونگی
تهیونگ یه نفس عمیق که شش های کوچولوش رو پر می کرد کشید ،اون دیگه خسته شده بود چون خیلی وقت بود که همش دنبال جین می دوید
~تو باید بهتر بازی کنی تهیونگی..
جین اینبار ایستاد در حالی که صورتش از کچاب رون مرغ پر شده بود.
&بیا اینجا منو بگیر ته ته...
نامجون فریاد زد و دوباره پشت درخت بزرگ قایم شد، با دستای کوچیکش جلوی دهنش و گرفت تا صدای خندش بلند نشه .
تهیونگ خیلی کیوت لباشو جلو داد دستاشو روی
چشماش گذاشت و روی زمین نشست بعد پاهاشو از هم فاصله داد .+اما من دیگه نموتونم.(😭🤧)
با صدای کوچولو وبغض کوچیکی اینو گفت که نشون می داد هر لحظه ممکنه گریه کنه.
دوتا برادر با سرعت به سمتش رفتن، می ترسیدن
که گریه کنه.~باشه من چشم می زارم تهیونگی فقط خواهش می کنم گریه نکن.
جین داوطلب شد،نامجون هم سرشو به معنای تایید بالاو پایین کرد. هردو پسر نمی تونستن گریه تهیونگ کوچولو رو ببینن، همچنین می دونستن اگه تهیونگ شروع به گریه کنه معلوم نیست پایانش قراره کی باشه.پس بیشتر برای نجات جونشون اینکارو کردن. تهیونگ در حالی که دستاشو روی چشماش بود جواب داد...
YOU ARE READING
Mateless Alfa (آلفای بدون جفت)
Werewolfعشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سال ها نسبت به کسی که مطمئن نبود در واقعیت وجود داره وفادار موند. در خاطراتش به یاد داره مردی خوشتی...