مامان!مامان! ....مامان!صدای داد بلند جین باعث شد افراد خونه دست از کارشون بکشن و توجهشونو به جین که بدو بدو به داخل خونه می اومد بدن.
تینا، ژوزف و نامجون به جین که نفس نفس می زد خیره شدن تا دلیل فریاد هاش رو بدونن.
٫٫چی شده جینی؟٫٫
تینا با چشمایی که خواب رو خیلی وقت بود به ندرت تجربه می کرد و سیاهی زیرش معلوم بود
با صدایی خسته پرسید.~بیرون! مامان! بیرون!
جین در حالی که دست مادشو گرفته بود و به بیرون هدایت می کرد ، با همون صدای بلندش
گفت.
همه گیج شده بودن ، تینا گذاشت پسرش اون رو به بیرون هدایت کنه.ژوزف ونامجون هم دنبالشون رفتن.~اونجا! نگاه کن!
جین اشاره کرد.
هر سه نفرشون جهت اشاره انگشت جین رو دنبال کردن ، با چیزی که دیدن نفسشون نو سینه هاشون حبس شد.٫٫ا...اوه ..خدای من.
تینا با دستای لرزونش دستشو روی دهنش گذاشت و اشکاش به نوبت صورتشو خیس کرد
و تمام احساساتی که تمام این چند روز پنهان کرده بود تا باعث نگرانی اطرافیانش نشه رو بیرون ریخت و با صدای بلند شروع به گریه کرد.جلوی ورودی خونه ، ده متر اونطرف تر درختی بزرگ وتنومند بود ، یه بچه با چشمای بستش که با آرامش به تنه درخت تکیه داده شده بود.
٫٫ ت.....ته؟
نامجون به آرومی به سمت اون مسیر حرکت کرد
و قدماشو آروم و نا مطمئن برداشت ، انگار که باور نداشت برادر کوچیکشون دیده و یا واقعی باشه. برادر کوچیکی که تقریبا یه هفته گم شده بود و تمام جنگلو دنبالش گشتن ، بالاخره برگشته.نامجون به آرومی نزدیک تهیونگ کوچولو روی زانو هاش نشست و با دقت به صورت خوابیدش
نگاه کرد.
به آرومی دستاشو جلو برد و دست برادرشو گرفت، وکمی فشرد انگار تازه متوجه شد اون
ته ته کوچولوی خودشونه .&مامان!بابا! این واقعاً ته ته خودمونه !
نامجون قبل از اینکه برادرشو تو آغوش بگیره و
فشارش بده این رو با هیجان فریاد زد.جین هم باسرعت جلو اومد و سریع به آغوش برادراش پیوست.
٫٫او خدای بزرگ من٫٫
ژوزف به تینا کمک کرد که به سمت بچه ها برن
در حالی که چشماش از خوشحالی اشکی شده بود . وقتی نزدیک تر رفتن تینا مطمئن از این که تهیونگشون برگشته بار دیگه با صدای بلند گریه کرد .
دستای لرزونشو به سمت تهیونگ گرفت و سریع اون رو در آغوش کشید در حالی که اشکاش بی وقفه می ریخت.٫٫ببر کوچولو...ی...م...من٫٫
قبل از اینکه سر تهیونگو به زیر گردنش فشار بده
و اونو محکم بغل کنه این رو گفت.
YOU ARE READING
Mateless Alfa (آلفای بدون جفت)
Werewolfعشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سال ها نسبت به کسی که مطمئن نبود در واقعیت وجود داره وفادار موند. در خاطراتش به یاد داره مردی خوشتی...