(شش سال بعد)
شش سال از اون اتفاق گذشت .
همه تو این مدت سعی می کردن یه زندگی عادی داشته باشن ،درحالی که حواسشون بود اشاره ای به اتفاقی که شش سال پیش افتاده بود نکنن.در یک صبح معمولی تو خونه ی کیم ها ، تینا صبح زود از خواب بیدار شد که نهار پسراش رو برای مدرسه شون آماده کنه.
فرشته کوچولوهاشون دیگه بچه نبودن.جین بزرگترینشون شانزده سالش بود ، نامجون چهارده سالش، وجوونترینشون تهیونگ یازده سالش بود.
در حالی که تینا سر گرم آماده کردن غذا هاشون بود،جین از طبقه بالا که اتاق های خودش وبرادراش اونجا بود خیلی خوابآلود از پله ها پایین اومد.کل دیشب رو مشغول انجام پروژه مدرسه بود.قبل از اینکه به مادرش صبح بخیر بگه بدنش رو حسابی کش آورد و جلو رفت و
گونه ی مادرش رو بوسید .٫٫صبح بخیر مامان٫٫
٫٫جین عزیزم لطفاً برادراتم بیدار کن،برای مدرسه دیرشون میشه.٫٫
تینا آروم روی شونه های جین زد تا بلکه از خوابآلودگیش بیرون بیاد.
٫٫برو عزیزم٫٫
جین به آرومی سمت اتاق های برادراش رفت
با خستگی قدم بر می داشت ،اما هر قدمش جهنم بود.اول سمت اتاق نامجون رفت و در اتاقشو باز کرد و کنار تختش رفت در حالی که نامجون با پتوش تموم صورتشو پوشونده بود .٫٫نامجونا! بلند شو.
در حالی که به آرومی روی شونه های برادرش می زد.
٫٫نامجونااااا! برای مدرسه دیرت میشه !٫٫
بار دیگه رو شونه هاشو زد تا بلند شه ،اما نامجون یه ذره هم تکون نخورد .
جین کم کم داشت عصبانی می شد ،این بار تند تر برادرشو تکون داد.٫٫نااامجووووناااااا!
جین فریاد زد و این بار از جاش بلند شد و یه
لگد نثار باسن نامجون کرد .٫٫پاااشوو
نامجون ناگهان سر جاش صاف ایستاد در حالی که چشماش گرد شده بود..
٫٫وو...اد د هل؟
نامجون از شکی که بهش وارد شد لکنت گرفت
در حال که نمی دونست چه اتفاقی افتاده.٫٫اون کون بزرگتو جمع کن برای مدرسه دیرمون میشه . در ضمن اون ساعت لعنتی رو هم تنظیم کن....چرا من باید هر صبح شما دوتارو بیدار کنم ؟٫٫
جین در حالی که غرغر کنان از اتاق خارج می شد گفت و به سمت هدف بعدی حرکت کرد .
نامجون بعد از اینکه از شک در اومد و فهمید اوضاع از چه قراره از جاش بلند شد و دنبال برادرش راه افتاد.
جین همچنان با خستگی سمت اتاق تهیونگ رفت . در اتاقش رو باز کرد ،صدایی نمی اومد .
جلوتر رفت و رو بروی تختش ایستاد ،پتو رو کنار زد وبا جای خالیه تهیونگ مواجه شد.
YOU ARE READING
Mateless Alfa (آلفای بدون جفت)
Werewolfعشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سال ها نسبت به کسی که مطمئن نبود در واقعیت وجود داره وفادار موند. در خاطراتش به یاد داره مردی خوشتی...