آسمان ابری بود.هر لحظه ممکن بود باران بباره .
به نظر آسمون هم در غم نبود فردی که دیگه در میونشون نبود ،غمگین بود.خانواده کیم همگی لباس سیاه به تن کرده و روبروی خونه ی لوولا اطراف درخت بزرگی که زیرش قبر لوولا بود جمع شده بودند.دوستان و آشناهاشون یکی یکی میومدن و تسلیتشون رو به خانواده کیم اعلام می کردن.
تینا و ژوزف هم درحالی که سعی می کردن صورت غمگینشون رو کمتر نشون بدن ،همراه سه
تا پسراشون به تسلیت ها پاسخ می دادن.تهیونگ سر پا میون برادراش ایستاده بود . چشماش از گریه و خستگی زیاد قرمز شده بودن
نمی تونست مرگ مادربزرگشو قبول کنه ،همچی ناگهان مثل یه کابوس رخ داده بود.امیدوار بود زودتر از این کابوس بیدار بشه و صورت زیبا و خندون مادر بزرگشو ببینه.لب پایینشو به دندون کشید درحالی که تمام سعیش رو میکرد که اشکاش سرازیر نشن .
تک تک خاطراتش با مادر بزرگش رو به یاد می آورد.نامجون که متوجه حال تهیونگ شد ، دستشو به آرومی نوازش وار روی شونه ی برادر کوچیکش کشید ،جین هم در طرف دیگه همین کار رو کرد .می خواستن بهش اطمینان بدن که هیچ اشکالی نداره که گریه کنه ،اونا مواظبش بودن.تهیونگ این بار سرشو پایین انداخت و اشکاش به سرعت روی گونههاش هاش سرازیر شدن.
درد عمیقی قلبش رو سوراخ می کرد انگار که با یه چاقوی تیز به جون قلبش افتاده بودن.قطرهای باران کم کم از بند ابر ها رها شدن و حس و حال تاریک و غمگینی رو به جنگل می دادن . تینا و ژوزف به سرعت مهمون هارو به داخل کلبه هدایت می کردن تا از بارانی که هر لحظه شدیدتر می شد در امان باشن.
جین و نامجون سعی کردن برادرشون رو راضی کنن که به داخل بیاد اما به نظر پسر کوچکتر اهمیتی به خیس شدن نمی داد .
برادراش تسلیم شدن،نفس عمیقی کشیدن و گذاشتن برای چند لحظه هم که شده اون تنها باشه شاید اینجوری برادر کوچیکشون این واقعیت رو که دیگه مادربزرگشون در میانشون نیست روقبول کنه.
اما تهیونگ همین طور ایستاده بود . دیدش به خاطر اشکاش تار شده بود و به یه نقطه زل زده بود.
ناگهان آسمان با نور سفید و بنفشی روشن شد و پشت سرش صدای بلند رعد بلند شد.
تهیونگ با صدای ناگهانی رعد و برق از جا پرید و سرشو به سمت آسمون گرفت.
شاید این بارون می تونست زخمی که روی قلبش ایجاد شده بود رو با خودش بشوره و ببره؟چشماش رو بست و صورت زیبای مادربزرگشو که لبخند عمیقی بر لباش داشت رو تصور کرد.
_امیدوارم توی بهشت همیشه همینطور خوشحال و خندون باشی.............. مادربزرگ....
پسر مو بلوند آرامش عجیبی از برخورد قطره های باران بر روی زمین داشت .
به آرومی چشماشو باز کرد ،احساس می کرد شاید شجاعت قبول این واقعیت رو داره.تهیونگ بار دیگه سرش رو به سمت قبر مادربزرگش برگردوند تا قبل از اینکه به داخل کلبه بره برای بار آخر نگاهی بندازه.
اما همین که سرش رو برگردوند متوجه مردی بلند قامت شد که پشت بهش در فاصله چند متری از اون ایستاده .
چند بار پلک زد تا تاری چشماش بر طرف بشه و صورت اون مرد رو ببینه،اما تاریکی که توی جنگل به وجود اومده بود به دید تارش کمکی نمی کرد.
YOU ARE READING
Mateless Alfa (آلفای بدون جفت)
Werewolfعشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سال ها نسبت به کسی که مطمئن نبود در واقعیت وجود داره وفادار موند. در خاطراتش به یاد داره مردی خوشتی...