٫٫پیداش کردی؟
مثل شب قبل همه توی نشیمن منتظر بودن که مرد سرشو به عنوان تایید تکون بده .همه تو سکوت فرو رفته بودن ،صدای تیک تاک ساعت به واسطه ی سکوتشون شنیده می شد در حالی که با چشمای امیدوار منتظر جواب مرد بودن.
امیدشون محو شد زمانی که مرد نفس عمیقی کشید و شونه هاشو بالا داد و به چشمای امیدوار
افراد توی خونه نگاه کرد :٫٫متاسفم ... فردا دوباره تمام تلاشمونو می کنیم
پیداش کنیم.رهبر تیم جستجو جو و نجات و افرادش از اون خانواده معذرت خواستن وبه اون خانواده اجازه
دادن تا اطلاعاتی که چند لحظه گفته بودن رو درک کنن .ژوزف همسر و بچه های گریونش رو در آغوش کشید تا دلداریشون بده ،خب الان دو روز بود که
تهیونگ گم شده و هیچ نشونی هم ازش نیست.٫٫همش تقصیر منه.....٫٫
لوولا با گریه گفت .به نظر می اومد اون پیرزن
به خاطر گم شدن نوه ش حتی تو این دو روز پیر تر شده و لاغر تر به نظر می اومد ،چروکای دور چشماش هم در برابر حجم زیاد گریه های پیرزن عمیق تر شده .جین به آرومی کنار مادر بزرگش رفت و با دستای کوچیکش صورت مادربزرگشو قاب کرد.
~تقصیر هیچ کس نیست مامان بزرگ ،لطفا گریه نکن.
در حالی که اشکای لوولا رو پاک می کرد ،گفت.الان وقتش نیست همدیگرو سرزنش کنن همشون می دونن که فایده ای نداره،تنها کاری که می تونن انجام بدن اینه که برای سلامتی تهیونگ دعا کنن.
__________________
٫٫اون هنوز بیدار نشده
همه ی افراد حاضر در اتاق به مرد مو صورتی نگاهی انداختن ،در حالی که میلی برای شنیدن اون حرف نداشتن.چون واضحا حرفی که زده بود خارج از بحث امروزشون بود.
اون ها امروز صبح یه جلسه اوژانسی داشتن
پس اهمیتی به حرفهای خارج از بحث موصورتی نمی دادن .مرد مو قهوه ای سکوت رو با صاف کردن گلوش
شکست.خب داشتم می گفتم:
٫٫من و یونگی به شهر میریم و اتفاقاتی که افتاده رو چک می کنیم . از یوگیوم شنیدم مردمای اونجا دارن ویرانی به بار میارن و داره از کنترل خارج میشه ٫٫.الان همه به مردی که تو مرکز نشسته بود نگاه می کردن,بعد از یک دقیقه سکوت مرد سرشو به عنوان تایید به کسی که این پیشنهاد رو داده بود تکون داد.
+سه تا مرد دیگه هم با خودتون ببرید،بهتره که یه درس حسابی بهشون بدید تا چنین خطایی دوباره تکرار نشه. البته، در سکوت عمل کنید.
هوسوک سرشو به عنوان تایید تکون داد و به یونگی خیره شد که از خستگی چشماشو تو حدقه چرخوند.
YOU ARE READING
Mateless Alfa (آلفای بدون جفت)
Werewolfعشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سال ها نسبت به کسی که مطمئن نبود در واقعیت وجود داره وفادار موند. در خاطراتش به یاد داره مردی خوشتی...