ته ..عسلم وسایلاتو جمع کردی؟پسر موبلوند درحالی که داشت برای آخرین بار وسایلشو چک میکرد با لبخند سرشو بلند کرد و جواب مادرشو داد.
ــ بله مامان همشون آمادن.
تقریباً سه هفته از مرگ لوولا می گذشت و خانواده کیم تو این مدت تقریباً به زندگی عادیشون توی شهر برگشته بودن.
البته به جز تهیونگ.
تمام این مدت اخیر ذهنش روی یه چیز متمرکز بود ،این که اون رو پیدا کنه.
چشماش روی دفتر یادداشتی که زیر لباساش پنهان کرده بود نشست.تهیونگ همهی یادداشت هارو خونده بود،گرچه محتوای نوشته برای اون نبود اما میدونست که آخرین پیام مادربزرگش به اون فرده. به همین دلیل ته مجبور بود اون مرد رو پیدا کنه و آخرین پیام مادربزرگش رو به اون مرد برسونه.
ــ قراره با بوگوم کجا برید؟
تهیونگ سعی کرد خودشو با وسایلش سرگرم کنه و پشت به مادرش جواب داد.
ـــ میریم خونه ی عموی بوگوم مامان.
تهیونگ گفت در حالی که نمی خواست با مادرش چشم تو چشم بشه،می ترسید که مادرش متوجه دروغ گفتنش بشه.مو بلوند با اضطراب لب پایینشو به دندون گرفت اون واقعا نمی خواست به مادرش دروغ بگه ،اما واقعاً چاره ی دیگه ای نداشت اگه بهانه ی دیگه ای میآورد مطمئنا مادرش اجازه ی رفتن رو بهش نمی داد.
تعطیلات شروع شده بودن و تهیونگ از این فرصت استفاده کرده بود تا دوباره به خونه ی مادربزرگش برگرده تا شاید بتونه اون رو ببینه.بدون هیچ درنگی از بوگوم درخواست کرده بود که با دروغش همراهی کنه و مادرش رو راضی کنه تا با هم به تعطیلات برن.
بوگوم هم موافقت کرده بود. البته نه به این راحتی...اون هم در ازاش از تهیونگ خواسته بود که بهش یه شانس بده و باهاش قرار بزاره .
مو بلوند هم ناچارا پیشنهادشو قبول کرده بود.
در واقع ته به یه بهانه ی محکم نیاز داشت و بوگوم بهترین گزینه بود.ــ عسلم وقتی به اونجا رسیدی حتماً باهام تماس بگیر باشه؟
تهیونگ سرشو تکون داد و بالاخره شجاعتشو پیدا کرد و با یه لبخند با مادرش چشم تو چشم شد.
ــ حتماً مامان
مادرشو در آغوش گرفت البته به خاطر اینکه برای اولین بار به مادرش دروغ گفته بود خیلی عذاب وجدان داشت و به خودش قول داد این آخرین باری بشه که به مادرش دروغ می گه.
ــ خیلی دوست دارم مامان.
ــ منم خیلی دوست دارم عسلم
ــــــــــ_ـــــــــــــــــــ
ـــــــــــــ ته مطمئنی دربارش؟
YOU ARE READING
Mateless Alfa (آلفای بدون جفت)
Werewolfعشقی که در قلب تهیونگ نسبت به یک غریبه جوانه زد، غریبه ای که اون رو در شبی که نزدیک بود بمیره نجات داد وبرای تهیونگ دلیلی شد تا عشقش رو پیدا کنه . سال ها نسبت به کسی که مطمئن نبود در واقعیت وجود داره وفادار موند. در خاطراتش به یاد داره مردی خوشتی...