Part 2

928 126 13
                                    

وقتی یونگی به خونه رسید هیچ‌کدوم از کارهایی که تصمیم داشت انجامشون بده رو نتونست انجام بده.
نه دوش گرفت و نه لباس‌های کثیف و خون آلودش رو عوض کرد، حتی با پلیس هم تماس نگرفت به هر حال مگه چه کاری از دستش بر می‌اومد؟ شیطان سئول خیلی وقته بود که اون مکان رو ترک کرده بود و شخص دیگه‌ای به زودی اجساد رو پیدا می کرد.
سعی کرد بخوابه؛ اما نمی‌تونست لحظه‌ای که شیطان سئول اون رو محکم به زمین کوبید و کتکش زد رو از خاطر ببره. واقعاً چطوری حتی نتونست از خودش دفاع کنه؟ مطمئن نبود که چقدر داره خودش رو شکنجه می کنه دقیقه هاست، ساعت هاست شاید حتی روزهاست. یونگی تنها زمانی تونست از گیجی فرار کنه که در خونه‌اش به صدا دراومد. به سختی نفس می‌کشید شیطان سئول اومده بود پیشش اون خیلی راحت یونگی رو پیدا کرده بود و حالا قرار بود کاری رو که شروع کرده بود اون کاری که قولش رو داده بود تموم کنه.
توی کابوس گیر کرده بود که یک عان از خواب پرید. صدای ضعیف پسری از پشته در به گوشی می‌رسید .
«یونگی؟ اونجایی؟» یونگی چشم‌هاش رو بست و نفس راحتی از این که فقط یک کابوس بود کشید تلفنش رو چک کرد، مطمئناً تعداد بی‌شماری تماس بی پاسخ و پیامک‌های بی پاسخ از طرفه جیمین داشت. احساس گناه حتی بیشتر از قبل وجود یونگی رو در بر گرفت، حتماً جیمین از دیشب تا الان نگرانش بوده. چطور تونسته بود انقدر خودخواهانه رفتار کنه ؟ همین جوریش هم مدیونه جیمین بود؛ ولی الان آخرین کاری که یونگی می‌خواست انجام بده این بود که با کسی صحبت کنه. بیشتر از هر چیز میخواست فقط بخوابه شاید تنها موجودی که حضورش رو تحمل میکرد دانبی گربه‌ای که کنارش حلقه زده بود، بود. اما هیچ راهی هم وجود نداشت که بتونه با جیمین این کار رو انجام بده و اجازه بده نگران بمونه خستگی از سر تا نوک انگشت‌های پاش مشخص بود زیر چشم هاش گود افتاده بود و بیشتر شبیه سایه ها شده بود. وقتی در رو باز کرد از حاله زارش همه چیز مشخص بود؛ اما حالت شوکه شده جیمین یونگی رو سریع هوشیار و متوجه وضعیتی که توش بود کرد.
لعنتی یونگی اصلاً متوجه نشده بود که از دیشب تا الان چه شکلیه خاک و خون همه ی لباس هاش رو پوشونده بود و صورتش هم زخمی بود. یونگی دستپاچه به حرف اومد :
"اون جور که فکر میکنی نیست." یونگی قصد توجیه داشت. ولی با درد تیر کشیدن یکی از استخوان‌های دنده اش دروغش توسط ناله ای عاجزانه قطع شد. هر چقدر بیشتر می‌گذشت و ذهنش مطالب رو درک می کرد تمام دردهایی که از دیشب نادیده گرفته بودشون با تمام قوا ابراز وجود میکردن، انگار شکمش آتیش گرفته بود. سرش، شکمش، تمام بدنش درد می کرد. حتی چشم هاش هم از گریه هایی که کرده بود می‌سوختن. وقتی یونگی از درد شروع به تکون خوردن کرد جیمین ترسیده بدن دردمند دوستش رو بین بازوهاش گرفت و تمام تلاشش رو کرد تا یونگی رو روی مبل بشونه و برگشت در رو پشت سرش
بست.
"همین جا بمون الان با اورژانس تماس میگیرم."
یونگی از میون دندون هاش که از روی درد به هم می‌فشرد
زمزمه کرد: "نه لازم نیست خوبم مسکن میخورم زود خوب میشم. می شه قوطیش رو از کمده داخله حموم برام بیاری؟"
"اما" جيمين شروع به اعتراض کرد که یونگی با التماس حرفش رو قطع کرد.
"لطفاً، چون نمیتونم قبضهای بیمارستان رو پرداخت کنم."
جیمین آهی از سر یک دنده بودن دوستش کشید و به اجبار به سمت حموم رفت؛ ولی قطعاً تا مدت های طولانی قرار نبود یونگی رو از جلوی چشم هاش دور کنه. جيمين مسكن رو به یونگی داد و تا وقتی که مسکن‌ها اثر کنن زخم‌های یونگی رو بررسی کرد و جعبه کمک‌های اولیه رو که توی حموم یونگی پیدا کرده بود باز کرد. جيمين دست برد و لباس یونگی رو از تنش بیرون آورد تا زخم هاش رو راحت تر تمیز کنه؛ ولی چیزی که داشت روی بدن یونگی میدید بهش اجازه نداد تعجبش رو کنترل کنه. یونگی با دیدن چشم های درشت جیمین نگاهی به پایین انداخت کبودی‌های بنفش و سیاه و عمیق از قفسه سینه اش تا
زیر نافش ادامه داشت عملاً کل بدنش بنفش به نظر می‌رسید به جز چند لکه قرمز تیره ای که از خون خشک شده بودن.
"یونگی"صدای آروم؛ اما پر از نگرانی جیمین به گوشهاش رسید: "کی این کار رو باهات کرده؟"
یونگی هیچ جوره نمیتونست به اون چشم های مظلوم و نگران نگاه کنه و دروغ بگه. باید می‌گفت اون فقط یک خفت‌گیر بوده که می‌خواسته پول هاش رو بدزده؟
اون حتی نمی‌دونست چرا نمی‌خواست هیچ‌کس از این ماجرا باخبر بشه، انگار از اینکه داستان رو تعریف کنه شرم داشت؛ اما جیمین بهترین دوستش بود و سزاوار شنیدن حقیقت بود. یونگی در نهایت قبل از تعریف کردن کامل داستان اعتراف کرد اون شيطان سئول بوده البته بدون جزئیات بصری و گرافیکی تعریفش کرد. به احترامش بود یا به خاطره تعجب بیش از حدش؛ هر چیزی که بود جیمین یک بار هم حرف اون رو قطع نکرد و فقط گوش می‌داد.
ساکت مونده بود و در حالی که زخم های یونگی رو تمیز می کرد و جاهایی که لازم بود رو بانداژ و پانسمان می‌کرد. چشم‌هاش موقع شنیدن قسمتهای خاصی از داستان گشاد می‌شدن و اولین چیزی که بعد از تموم شدن حرف های یونگی زد این بود که باید به پلیس زنگ بزنیم و بهشون بگیم چه اتفاقی افتاده. ولی یک حسی به جیمین میگفت دوستش هنوز داره بهش دروغ می گه آخه چرا شیطان سئول کسی که بهترین کارآگاه و پلیس هنوز موفق به دیدنش نشده بودن اون تونسته بود ببینه. چرا باید همون چیزی که میخواد رو بهش بدم؟ یونگی توی ذهنش با خودش دعوا می کرد که با یادآوری اجسادی که اونجا گذاشته بود عذاب وجدان به سراغش اومد. کی می دونه چقدر طول میکشه تا شخص دیگه ای اونها رو پیدا کنه؟ بیا فقط به حرف جیمین گوش بدیم.
یونگی لبش رو با زبونش کمی خیس کرد و به حرف اومد.
" بیا به صورت ناشناس تماس بگیریم و در مورد اجساد به اونها بگیم نیازی به گفتن چیز دیگه ای نیست باشه؟"
"مطمئناً، باشه همین کار رو میکنیم."
احتمال میداد یونگی دیگه نمیخواست درباره ی این مسئله
حرف بزنه؛ چون سعی میکرد حال و هوا رو عوض کنه.
یک باند بزرگ دیگر روی پیشونی یونگی گذاشت و پسرک رو مخاطب قرار داد.
"میخوای برای حموم کردن کمکت کنم؟"
یونگی نگاهی به خودش انداخت و باز به جیمین نگاه کرد. دیگه بس بود به اندازه ی کافی به خاطر کمک نگرفتن به فاک رفته بود. دیگه کافی بود! بالأخره قبول کرد و جیمین یونگی رو به حمام برد و تمام مدت مواظب بود آب به هیچ کدوم از زخم هاش و پانسمان هاش نخوره. یونگی رو گربه شور کرد و بیرون فرستاد. بعد از اینکه حدود یک میلیون بار به جیمین گفت که خودش خوب میشه و نیازی به دکتر ندارع بالأخره جیمین راضی شد که بره.
"اگه چیزی لازم داشتی فقط بهم زنگ بزن. حتی اگه فقط میخوای حرف بزنی فردا دوباره میام چکت کنم."
یونگی در حالی که جیمین رو به سمت در می برد گفت:
"باشه ممنون." یونگی امیدوار بود جیمین منظورش از «ممنون» رو درست برداشت کنه؛ چون اون «ممنون برای همه ی کارهایی بود که جيمين براش انجام داده بود علی‌رغم چیزی که قبلاً احساس می‌کرد خوشحال بود که جیمین پیشش اومده بود. اون فقط در بیان احساساتش به اندازه کافی خوب نبود. یونگی مسلماً بعد از اتفاقی که افتاده بود، می ترسید به تنهایی تا خونه راه بره؛ حتی در روشنایی روز، برای چند هفته اون رو جین به خونه می‌رسوند و این واقعاً عالیه بود. تا وقتی که یونگی بتونه از این فلاکت خلاص شه و پول یک ماشین رو پس انداز کنه خیلی بعش کمک می کرد. اون قرار بود پول‌هاش رو برای چیز دیگه ای پس انداز کنه؛ اما در حال حاضر یک ماشین اولویت یونگی بود. وقتی که از محله کار تا خونه میرفت حتی کوچکترین صدایی اون رو میترسوند هر سایه و تاریکی باعث می شد فکر کنه که شیطان سئول هر عان ازش خارج میشه و بهش حمله می کنه. جلوی دیگران سعی می‌کرد طوری رفتار کنه که انگار از اتفاقی که افتاده نمی‌ترسه؛ اما مگه امکان داشت؟ بالأخره یک روز یونگی به جیمین از ترسش از چیزی که هر روز ازش می ترسید اعتراف کرد. فقط کاش می‌تونستم از پسش بر بیام الان دارم بیشتر از هر زمانی به جای درد ضربه‌ی جسمی درد ضربه ی روحی رو تحمل می‌کنم.
جیمین با اینکه صداش ملایم بود یونگی رو سرزنش کرد.
"احمق، تو شاهده یک ضرب و شتم وحشتناک و قتل بودی معلومه که حتی آدمه سالم هم دچار آسیبهای روانی میشه چه برسه به تو که کلاً روانت خرابه."
یک بار دیگه هم در موردش با جین صحبت کرده بود.
امروز یکی از روزهای خوش شانسی یونگی بود؛ چون سوکجین اون رو از سرکار به خونه می‌برد. یونگی از پنجره ی سمت شاگرد به بیرون خیره شد بود و توی افکارش غرق شده بود. امروز توی محل کار مکالمه ی دو دختر رو شنیده بود. یکی از اونها قسم خورد که وقتی دوست پسرش می خواست بهش تجاوز کنه شیطان سئول اومده و نجاتش داده. یونگی مطمئن نبود باید باور کنه یا نه. چطور شیطان سئول این دختر رو نجات داده؛ ولی کاری کرده که من ازش وحشت داشته باشم؟ ناگفته نماند که شیطان سئول جلوی چشم‌هاش دو نفر رو هم کشته بود؛ اما دختر همه نوع جزئیات را در مورد هر چیزی که اتفاق افتاده بود گفت انگار همه اش درست بود.
پشت چراغ قرمز بودن و یونگی حس کرد سوکجین داره بهش نگاه میکنه که ناگهان صداش به گوشش رسید.
"هی اوم-چطور تحمل میکنی؟"
"چی رو تحمل میکنم؟"
"جیمین به من گفت- میدونی- چیزی که چند هفته پیش اتفاق افتاده می‌تونی با من هم حرف بزنی. می‌دونی شاید من بیشتر از چیزی که فکر می‌کنی بفهمم.
"اوه نه، اوكيم!"
یونگی باید می‌دونست که جیمین نمی‌تونه دهنش رو ببنده و قطعاً همه چیز رو با همون جزئیاتی که براش تعریف کرده به برادرش گفته حالا منطقی بود که چرا سوکجین ناگهان بهش پیشنهاد رسوندنش تا خونه رو داد بود. سوکجین با ترحم بهش نگاه کرد یونگی این رو نمی‌خواست، مخصوصاً که اون شخص جین بود. وقتی یونگی به خونه رسید دانبی بلافاصله شروع کرد به مالیدن خودش به پای یونگی و برای غذا خرخر کرد. یونگی قبل از پر کردن کاسه های آب و غذا یک کم پشت گوشش رو نوازش کرد. موبایلش که روی میز بود شروع به زنگ خوردن کرد، بدون اینکه حتی نگاه کنه؛ از قبل میدونست کی قراره بهش زنگ بزنه، یک تماس از طرف برادر کوچیکش، تلفنش رو با خودش روی کاناپه آورد.
پسرک با وصل شدن تماس اخم کرد و غرید.
"واى بالأخره جواب دادی تمام روز کجا بودی؟"
یونگی به کاناپه تکیه داد و جواب داد.
"سر کار بودم ته ته دوشنبه است و یکی از ما باید سر‌کار
باشه یادت هست؟"
تهیونگ با غرور چهره ی حق به جانبی گرفت و جواب داد:
"من هم الان سر کار میرم." تهیونگ شانزده ساله بود مطمئناً به اندازه ی کافی بزرگ بود که شغلی داشته باشه اما یونگی نمیتونست پسر رو در حال کار تصور کنه هنوز خیلی بچه و معصوم بود.
"اوه جدی؟ کجا؟"
"این یک رازه تو چرا اینقدر کار میکنی؟" تهیونگ قطعاً می‌خواست موضوع رو عوض کنه و سؤال جدیدی بپرسه.
"کسی رو داری که براش کادو بخری شیطون بلا؟"
یونگی لحن شوخی به خودش گرفت و همراهی تهیونگ کرد.
"کاش داشتم من فقط میخوام یک نفر رو داشته باشم؛ اما
اون یک نفرها قرار نیست فقط با من باشن."
"آخه کیه که از تو خوشش نیاد هیونگ؟"
تهیونگ پرسید. قصده مسخره کردن نداشت، اون واقعاً كنجكاو بود. هیونگش هیچ مشکلی توی چهره اش نداشت، اون بسیار زیبا و بدنه بی نقصی داشت.
"کی دوستم داره؟"
یونگی زمزمه کرد اونقدر آروم بود که تهیونگ نمی تونست بشنوه. برای یک دقیقه سکوت کردند تا اینکه یونگی پرسید:
"بی خیال، مامان و بابا چطورن؟" راستش یونگی واقعاً براش مهم نبود که اونها خوب هستن یا نه؛ ولی پرسید.
یونگی و تهیونگ اصلاً توی خانواده ی صمیمی بزرگ نشدن. اون‌ها هرگز از نظر جسمی دچاره آزار و اذیت قرار نمی‌گرفتن؛ امااون قدر از نظر عاطفی سمی و غیر کنترل شده بودن که یونگی مجبور شد هر چه زودتر از خونه بیرون بره و دیگه برنگرده. وضعیت تهیونگ کمی بهتر شده بود؛ چون والدینشون همیشه اون رو به یونگی ترجیح می‌دادن اما یونگی دوست داشت یک روزی برسه که بتونه با برادره کوچیک‌ترش زندگی کنه اگر فقط می‌تونست هزینه هاش رو بپردازه. تهیونگ لبخند بزرگی زد و جواب داد:
"اون‌ها هم خوبن من هم خوبم، فقط تمام روز توی اتاقم گیر کردم و مشغول انجام تکالیف بودم چون اونها هیچ وقت نمی زارن بیرون برم حداقل میتونم باهات حرف بزنم." لحن حرف زدنه تهیونگ باعث شد یونگی احساس کنه قلبش فشرده شده برادرش لایق بهترین زندگی بود.
این به یونگی ثابت کرد که چقدر دلش برای برادرش تنگ شده اون قدر که باعث بشه بغض کنه. یونگی در حالی که اشک هاش رو پس می زد، گفت:
"اوم، من باید برم."
باید جلوئه تنها کسی که بهش امید داشت قوی به نظر می رسید.
" قول میدم به زودی با هم صحبت کنیم و تو باید همه چیز رودر مورد شغل جدیدت بهم بگی."
تهیونگ لبخند زد و با سر تأیید کرد.
"اوکی، خدا حافظ دوستت دارم هیونگ! "
یونگی دلش برای برادرش تنگ شده بود؛ اما آرزو می‌کرد کاش هر بار که باهم حرف می‌زدن این جوری نباشه. همین دو روز پیش باهم حرف زدن و تماسشون دقیقاً همین‌طور تموم شد. چند وقت پیش هم با مادرش حرف زد اصلاً داوطلبانه انتخاب نکرد بود که با اون زن صحبت کنه اما در نهایت به تماس هاش جواب داد، اون هم فقط به خاطره اینکه گوشیش کمتر وزوز کنه.
رفت توی آشپزخونه تا یک چیزی برای خوردن آماده کنه که صدای گوشیش از تویه پذیرایی اومد .
فک کرد جیمینه پس سریع رفت سمته گوشیش؛ اما در کمال تعجب کسی که زنگ زده بود مادرش بود. جواب داد.
"چی شده چرا جواب تلفنت رو نمی دی؟"
این همون سلامی بود که یونگی دریافت کرد.
"تازه از سر‌کار برگشتم. خسته ام. چرا زنگ زدی؟"
"تهیونگ توی بیمارستانه و پدرت فکر می کرد که باید
بدونی."
قلب یونگی برای لحظه ای ضربانی رو جا انداخت.
"چی؟ چه بلایی سرش اومده؟ کدوم بیمارستان؟"
مادرش طوری سرزنشش کرد که انگار یونگی حق نداره نگران برادر خودش باشه و در آخر با اکراه آدرس رو گفت: بیمارستان سونچون هیانگ. "فقط چند تا جای ضرب خراشه. دلیلی نداره این همه راه رو بیای."
اما یونگی با کلید در دستش تلفن رو قطع کرده بود و با عجله از در بیرون رفت. ذهنش هزار راه می‌رفت هر کدوم از اونها بدترین سناریو در مورد هر اتفاقی که ممکن بود برای تهیونگ بیفته. فقط چند ضربه و خراش؟ برای مادرشون فرقی نمیکنه از بریدگی که نیاز به بخیه داره تا استخوان‌های شکسته هردوش برای مادرشون بریدگی و خراش بود. سواره تاکسی شد و بهش پول اضافه داد تا با سرعت بیشتری رانندگی کنه. خوشبختانه تقریباً نیمه شب بود و ترافیک کم بود. چراغ های خیابون در حالی که با سرعت در بزرگراه حرکت می کردند تار دیده میشدن؛ چون چشم های یونگی فرصته دیدنشون رو نداشتن یونگی برای دیدن برادره خامش که مشخص نیست تو چه دردسری افتاده باید عجله می کرد. وقتی وارد بیمارستان شد یونگی حتی به خودش زحمت نداد که به مادرش زنگ بزنه تا بپرسه کجا هستن. مسئول پذیرش دوستانه خوشحال شد که او را در جهت درست راهنمایی کنه و بعد مادرش رو دید که بیرون از اتاق روی صندلی نشسته بود، پدرش رو ندید.
شاید هم اومده بود و یونگی هنوز ندیده بودش، بنابراین یونگی گلوش رو صاف کرد و توجه مادرش بهش جلب شد و جوری که انگار سخته تا حرفی بزنه گفت:
"اوه! پس تو اومدی."
با سالها تمرین یونگی در نادیده گرفتن پرخاشگری مادرش استاد بود. "اوهوم اومدم. حالا میتونم ببینمش؟"
هر چند هنوز نتونسته بود تهیونگ رو ببينه؛ اما كاملاً مطمئن بود اتفاقی که برای ته افتاده اون قدرها هم جدی نیست. حتی مادر خونسردش هم اگه اتفاق وحشتناکی افتاده بود نمیتونست آروم باشه. مگه نه؟
دستش رو به سمت دستگیره در برد و صدای مادرش رو شنید. "پدرت داخله صبر کن تا اون بیاد بیرون."
یونگی روی صندلی رو به روی اتاق تهیونگ نشست، نمی خواست با مادرش چشم‌توچشم بشه و با تمسخر گفت:
"از دیدنت خوشحالم مامان، انگار تهیونگ باید بیوفته گوشه‌ی بیمارستان تا ما دور همدیگه جمع بشیم."
اون حتی سرش رو بلند نکرد تا با اون صحبت کند.
یونگی از جاش بلند شد، دیگه نمیتونست بمونه. از حده توانش خارج شده بود شاید تحمل کردنه مادرش اون قدر ها هم که فکر می کرد آسون نبود.
"میرم قهوه بخورم."
یونگی گفت و بدون اینکه منتظر جواب باشه رفت.
اون به تنهایی تو کافه تریا نشسته بود و یک فنجون قهوه رو به روش بود، بعد از اینکه در مورده اتفاقی که افتاده به جیمین پیام داد تنها کاری که باید انجام میداد این بود که منتظر بمونه.

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

انتظاره ووت انچنانی ندارم فقط امیدوارم لذت ببرید و دوسش داشته باشید 🤗💕

THE DIVEL OF THE SEOL Where stories live. Discover now