Part.6

454 55 16
                                    

"واقعا تعجب کردم که اومدی تا ببینمت."
به نظر می‌امد جیمین داره شوخی می‌کنه، اما یونگی می‌تونست بفهمه جیمین ناراحته. یونگی نمی‌تونست بهش حق نده. اون می‌دونست که از زمانی که با شیطان سئول معامله کرده بود، دوستیه خودش و جیمین رو نادیده گرفته بود. اگه سر کار نبود، سعی می‌کرد تو خونه بمونه تا فقط در صورت نیاز به کمکش بیاد . یک بار اومد و بهش گفت بخاطره اینکه چند وقته از هم دور شدن ناراحته، اما حتی اون هم می‌تونست ببینه که چه بلایی سر دوستیش با جیمین آورده. یونگی در حالی که اصلاً روی گیمی که با جیمین بازی می‌کرد متمرکز نبود، گفت: متاسفم!
جیمین مکث کرد و برگشت تا به چشم‌هاش نگاه کنه. "خب، نمی‌خواستم به روت بیارم، اما مطمئنی همه چی خوبه؟"
یونگی ناامیدانه سعی کرد به هر جایی به جز چشم‌های جیمین نگاه کنه. واقعاً نمی‌خواست به جیمین دروغ بگه، مخصوصاً بعد از رفتاری که باهاش داشت، اما همچنین می‌دونست که نمی‌تونه حقیقت رو بگه. یا شاید فقط بخشی از حقیقت؟ یونگی با اکراه گفت: «در مورده تهیونگه. "اون، اوم... اون با چندتا آدم بد قاطی شده و اُبسیدین مصرف کرده."
دهن جیمین برای یک ثانیه باز موند. "چ-‏چقدر وقت داره؟" بغض تو صدای جیمین مشخص بود، چون یونگی می‌دونست تهیونگ مثل برادر جیمینه.
یونگی سعی کرد صداش نلرزه. "چهار ماه، شایدم پنج"
جیمین می‌تونست حس کنه که یونگی واقعاً نمی‌خواد بیشتر در موردش صحبت کنه، چون به سختی آب دهانش رو قورت می‌داد و سرش رو به زور تکان می‌داد. جیمین با دلگرمی گفت: "تو نمی‌دونی ممکنه تو این چهار ماه چه اتفاق هایی بیفته." یونگی سری تکون داد. جیمین بازی رو دوباره شروع کرد و هردو سعی کردن طوری بازی کنن که انگار هیچ اتفاق بدی نمیفته.
مسلما یونگی بعد از گفتن واقعیت به جیمین احساس بهتری داشت. الان حداقل یک راز کمتر بینشون وجود داشت و اینکه یونگی فهمید باید بیشتر از این حواسش به بهترین دوستش باشه.
وقتی یونگی داشت می‌رفت، سوکجین اون رو کنار کشید. یونگی سعی کرد نشون نده که تحت تاثیر این حرکتِ جین قرار گرفته.

"ببین، می‌دونم کاره بدی کردم! ولی شنیدم که داشتی به جیمین چی میگفتی." "فقط می خواستم بهت بگم که چقدر متاسفم. اگر کاری می‌تونم برای کمک انجام بدم بهم بگو." یونگی آب دهنش رو قورت داد و سری به نشونه‌ی منفی تکون داد. جین چقدر شیرین بود اون حتی تا حالا تهیونگ رو ندیده بود اما نگرانش بود.
"اوم، دیر میشه. من باید برم." گفت می خواد بره، چون هر بار که به برادرش فکر می‌کرد احساساتی می شد و نمی خواست جلوی جین گریه کنه.
جین در حالی که کلید‌هاش رو می چرخوند، گفت: "تا خونه می‌رسونمت.به هر حال من دارم میرم سر کار."
یونگی دهنش رو باز کرد تا مخالفت کنه.
"بهتره نه نگی احمق!" جیمین از اتاق نشیمن فریاد زد که باعث شد یونگی لبخند بزنه. "به هر حال قرار بود بگم بله!" دوباره به بهترین دوستش دروغ گفته بود.
معمولاً دانبی بلافاصله بعد از ورود یونگی به خونه دم در بهش سلام می‌کرد، مخصوصاً وقتی وقت شام بود، اما این بار اون هیچ جا دیده نمی شد.
"دانبی؟" یونگی صداش زد و قبل از اینکه چراغ رو روشن کنه در رو پشت سرش قفل کرد. برگشت و تقریباً از روی ترس پرید. "چ-چطور اومدی اینجا؟!" اون خواست ترسش رو مخفی کنه، چون یک مرد نقابدار روی مبل خونه‌ی اون نشسته بود، و دانبی خیانتکار رو تو بغلش گرفته بود.
مرد گفت: "یادت رفته بود پنجره‌ی حمامت رو ببندی" و طوری با آرامش گربه‌ی یونگی رو نوازش کرد که انگار همه چیز عادیه و هیچ اتفاقی نیفتاده.
"چطوری فهمیدی؟ من طبقه ی سوم زندگی می‌کنم!" اون گفت اما مرد نقابدار اهمیتی نداد. "می‌دونی چیه، اصلا مهم نیست. وقتی من اینجا نیستم نمی‌تونی بیای خونه من!"
"متاسفم، اما تو خونه نبودی و؛" بازوی خون آلودش رو بالا گرفت. یونگی بخاطر عمق زخم بازوی اون مرد هق هق کرد و چشماش گرد شد. غرغر کنان رفت به سمت حموم تا وسایلش رو بیاره. "دیوونه ای؟ چرا انقدر بلا سره خودت میاری؟" مرد جوابش رو نداد. یونگی زانو زد و آستین مرد رو بالا زد. با غرغر گفت: چرا فقط یکم مواظب خودت نیستی؟ الان با بازوی زخمی اومدی پیشم، اگه فردا با یه چاقو تو شکمت بیای هیچ کاری از دسته من برنمیاد."
تو همین چند ساعتی که پیش جیمین بود اون این بلا رو سره خودش اورده بود، کاملا مشخصه قراردادشون به اندازه‌ی همین چند ساعتِ کوتاه اعتبار داره.
"من نمی‌تونم همیشه تو خونه منتظر تو باشم."
وقتی یونگی بریدگی قابل توجه ساعدش رو ضدعفونی کرد، مرد حتی خم نشد. ولی گفت: "تو کسی بودی که پیشنهاد این کار رو دادی."
«بله، چون نمی‌تونی بمیری قبل از اینکه پادزهر اُبسیدین رو به من بدی».
"خب پس چی می‌خوای، چرا انقد غر میزنی؟"
یونگی لبه پایینش رو بیرون داد، اون غر زده بود؟ اون فقط نمی‌خواست مرده نقابدار بمیره!
"ما شماره‌های هم رو میگیریم تا هروقت خواستی بیای بهم پیام بدی."
"فکر نمی‌کنم این ایده‌ی خوبی باشه." یونگی برای این بحث آماده بود. "میدونی من کجا زندگی می‌کنم. می‌دونی چه شکلیم، تو حتی دزدکی میای تو آپارتمانم! اون وقت بهم میگی نمی‌تونم شماره تلفنت رو داشته باشم؟!"
یونگی وقتی دست مرد رو پانسمان کرد، لبخند پیروزمندانه‌اش رو پنهان کرد. اون دستور داد: «همینجا بمون»، بعد رفت تا گوشیش رو بیاره. قفلش رو باز کرد و به سمته مرد دراز کرد. "شمارت رو وارد کن."
مرد که بنا به دلایلی نمی‌خواست گوشی رو بگیره گفت: "اوم، شماره رو بهت میگم."
یونگی ارقامی رو که اون مرد گفته بود رو وارد کرد "اوکی." "حالا چه چیزی رو باید به عنوان اسمت سیو کنم؟ شیطان سئول؟"
مرد مردد شد. "...هوسوک."
یونگی با تعجب به صورتش نگاه کرد. "این اسم واقعیته؟"
هوسوک، تایید کرد: "اره." بلند شد تا بره.
یونگی سریع گفت: "من یونگیم." مرد فقط سرش رو تکون داد.
"می‌تونی یه لحظه بشینی؟" یونگی پرسید و مرد قبول کرد. یونگی روبروش نشست. "من نمیخوام توانایی‌های تورو زیره سوال ببرم، ولی اصلا به جایی رسیدی؟"
هوسوک فکر کرد. حداقل، این همون کاری بود که یونگی فکر می‌کرد داره انجامش میده، وقتی بیشتر صورتش با اون ماسک لعنتی پوشونده شده بود، خوندن حالات صورتش سخت بود. هوسوک در نهایت پاسخ داد: «پیدا کردن اطلاعات در مورد کبراها دشوارتر از اون چیزیه که فکر می‌کنی. هیچ کس حتی اسم واقعیش رو هم نمیگه. هویت رهبرشون به شدت محافظت شدست.
"شاید بتونم کمکی کنم. شاید برادرم چیزی بدونه."
هوسوک قبل از اینکه یونگی جمله‌اش رو تمام کنه سرش رو تکان داد. "این کار به اندازه‌ی کافی خطرناک هست، نمی‌خوام شما هم قاطیش بشین، آسیب میبینی! "
"من از قبلاً درگیر هستم." "اما خوب. اگر نمی‌خواید با هم کار کنیم، حدس می‌زنم که باید خودم تنهایی انجامش بدم."
"نه!" هوسوک گفت، کاملاً فریاد زد، بلندترین صدایی بود که تا به حال یونگی شنیده بود. چند ثانیه سکوت کردن. هوسوک در نهایت آرام‌تر گفت: "خب. ببین برادرت چی می‌دونه. اما لطفا خودت بیرون تحقیق نکن. به من بگو، من خودم انجامش میدم." یونگی می‌خواست به اون مرد بگه که اصلا بچه‌ی آسیب‌پذیری نیست که اون بخواد ازش محافظت کنه، اما شایدم بود. اون موافقت کرد: "خب. حالا می‌تونی بری» و هوسوک بدون حرف دیگه ای از جاش بلند شد تا بره.

THE DIVEL OF THE SEOL Where stories live. Discover now