Part.13

297 46 15
                                    


هوسوک قرار بود تا ابد به‌خاطر تنها گذاشتن یونگی تو اون شب حسرت بخوره. تو مسیر خونه، خیلی جدی خواست برگرده. اما هر بار جلوی خودش رو گرفت، یونگی رو میشناخت. قطعا نمی‌خواست حرف های هوسوک رو
بشنوه. اون بلافاصله جین رو شناخت، هرچند جین چهره‌ی بدون نقابش رو نشناخته بود. احتمال اینکه جین شناخته باشدش زیر ده درصد بود، چون هوسوک تنها دفعه‌ای که باهاش ملاقات داشت نقابش روی صورتش بود.
وقتی رسید خونه، به یونگی پیام داد تا از سالم بونش مطمئن بشه. یونگی یک دقیقه بعد با استیکر "اوکی" جواب داده بود. این هوش مصنوعی که پیام‌ها رو براش می‌خوند و تایپ میکرد خیلی عالی بود، درسته تقریبا حقوق یک‌سال کاری رو براش خرج کرد، اما ارزشش رو داشت.
روز بعد سر‌کار، به نامجون گفت که به نصیحت‌هاش گوش داده و مشکلاتش رو با یونگی حل کرده. نامجون واقعا از خوشحالی هوسوک، خوشحال میشد. حتی پرسید که اولین بار یونگی رو چطوری ملاقات کرده، ولی از اونجایی که هوسوک نمی‌تونست بگه که اولین بار اون رو در حالی که گیر یک گروه خطرناک گنگ افتاده بود و داشت ازشون کتک میخورد و خودش هم مثل بتمن پرید وسط و نجاتش داد بحث رو عوض کرد. ملاقات اون ها اصلا عادی نبود!
به دور از این موضوعات چطور می‌تونست یونگی رو بعد از این ببینه؟ خونه جیمین که امن نبود، اصلا ادم‌های خوبی زیر اون سقف زندگی نمی‌کنن، تنها راه حل این بود که هوسوک اون رو ببره خونه‌ی خودش.
اون شب هوسوک تو محله‌ای که خونه جیمین اونجا بود صبر کرد. اخه یونگی گفته بود که جیمین نباید ببینش. هوسوک هم نمی‌تونست چیزی بگه، چون این دقیقا کاری بود که خودش با نامجون می‌کرد.
هوسوک تاکسی گرفت. اون نمی‌خواست یونگی تو سرما پیاده راه بره. هوسوک به دلیل واضح نابینا بودنش نمی‌تونست گواهی‌نامه بگیره، اما کاملاً مطمئن بود که می‌تونه خیلی بهتر از بقیه‌ی راننده‌های سئول رانندگی کنه.
وقتی هرد عقب نشسته بودن یونگی گفت: "داشتم واسه ماشین پول جمع میکردم." اما فکر نکنم تا چند سال دیگه هم بتونم بخرمش." هوسوک می‌دونست داشتن ماشین جقدر می‌تونه زندگی یونگی رو آسون‌تر بکنه. "دنبال یه آپارتمان جدیدی مگه نه؟" یونگی آهی کشید: "آره. اما نمی‌دونم چقدر طول می‌کشه. با این یک ذره پولی که من دارم حتی نمی‌تونم فرش بخرم، چه برسه به خونه."
هوسوک دست یونگی رو گرفت. انتظار داشت یونگی دتش رو پس بزنه، اما این کار رو نکرد. هوسوک قول داد. "مطمئن باش پیدا می‌کنی." یونگی امیدوار بود. هوسوک می‌خواست یونگی هرچه زودتر از اون خونه بیاد بیرون.

***

"هوسوک!" یونگی به محض اینکه وارد آپارتمان هوسوک شدن گفت. "چرا تو یکسره تو آپرتمان خرابه‌ی من آویزون بودی وقتی تو همچین آپارتمان لوکسی زندگی می‌کردی؟"
هوسوک هیچ‌وقت فکر نمی‌کرد آپارتمانش لوکس باشه. اون فقط اینجا رو به شکل محلی برای خواب می‌دید، و فکر می‌کرد شاید یکم از جایی که یونگی زندگی میکرد جدید‌تر باشه. هوسوک شانه بالا انداخت. "من خونه‌ی تو رو بیشتر دوست داشتم." شاید تو محله خوب نبود، و شاید ساختمانش حتی قبل از انفجار هم در حال فرو‌پاشی بود، اما هوسوک اونجا رو بیشتر دوست داشت. هوسوک فکر کرد شاید به‌خاطر‌ این بود که یونگی اونجا بوده. چند وقت بود که هوسوک به این پسر حس داشت؟
یونگی چند قدم جلو‌تر رفت و دقیق‌تر به اطراف نگاه کرد.
در حالی که یونگی داشت به اطراف نگاه میکرد، هوسوک گفت: "راحت باش. گرسنه‌ای؟ می‌تونم غذا درست کنما.
"جدی؟ فکر نمی‌کردم بتونی انجامش بدی." شاید یونگی شوخی می‌کرد، اما نمی‌شد اسمش رو شوخی گذاشت، بیشتر شبیه طنز تلخ بود؛ چون یونگی داشت حقیقت رو می‌گفت. "می‌تونم اتاق خوابت رو ببینم؟" هوسوک هول کرد. صبح که داشت میرفت بیرون اون طویله رو مرتب کرده بود یا نه؟ اتاق خوابش اصلا قابل ورود هم نبود، چه برسه به دیدن. هوسوک به اخرین طناب چنگ انداخت.
"تو هیچ‌‌وقت نزاشتی مال خودت رو ببینم."
یونگی که در حال قدم زدن در راهرو بود، گفت: "تو هیچ‌وقت نخواستی بری داخلش، درضمن اگه می‌رفتی که نمی‌تونستی ببینی." این نکته به اندازه کافی منطقی بود. هوسوک قبول کرد. "خب. اما خیلی اوضاعش خیطه، و این رو هم بدون که قبلا اجازه ندادم کسی اونجا رو ببینه"
یونگی ایستاد و برگشت. "حتی یک شب هم نه؟" جوری پرسید که انگار بی‌گناه‌ترین ادم زمینه و منظور خاصی نداشته. فک هوسوک افتاد. "چی؟ یه چیزی به اسم هتل وجود داره مین یونگی."
"اوه، پس انجامش دادی!" هوسوک تازه متوجه حرفی که زده بود شد. "منظورم این بود که" یونگی حرفش رو قطع کرد. "نمی‌خوام بشنوم." هوسوک ناراحت شد، چطور هنچین سوتی داده بود؟ یونگی خندید. اون گفت: "تو خیلی ساده‌ای راحت می‌تونم اذیتت کنم" بعد رفت تا بقیه آپارتمان هوسوک رو ببینه. بعد از اینکه یونگی مطمئن شد هیچ اثری از دختر یا پسر دیگه‌ای تو خونه‌ی هوسوک نیست، هر دو در اتاق نشیمن نشستن. هوسوک مثل همیشه وسط کاناپه مشسته بود و یونگی کنارش پاهاش رو روی ام انداخته بود و نشسته بود. اون خیلی جاش راحت بود.
هوسوک دیگه طاقت نیاورد. اون باید در مورد جین جرف میزر. "پس، جین برادر جیمینه؟" یونگی گفت: "همین دیشب بهت گفتم اون کیه." دست‌هاش پارچه نرم کاناپه هوسوک رو نوازش می‌کرد. "می‌خوام یکی از اینا برای آپارتمان جدیدم بگیرم." هوسوک همچنان بحث رو ادامه می‌داد. "خیلی وقت می‌شناسیشون نه؟"
"اره هوسوک. همین دیشب کامل در موردشون بهت گفتم. جیمین بهترین دوستمه و جین هم خیلی ادم خوبیه. اگه اون نبود، مجبور بودم بیشتر وقت‌ها پیاده از سر‌کار برم خونه. اگه نبودن، مجبور بودم تو خیابون بخوابم."
هوسوک خندید. "می‌اومدی پیش من زندگی می‌کردی. و لطفا دیگه اجازه نده برسونت. من می‌تونم تا خونه باهات پیاده روی کنم یا هزینه تاکسی رو پرداخت کنم."
یونگی ابروهاش رو بالا انداخت. یکی اینجا داشت حسادت می‌کرد؟ انگار هوسوک فهمیده بود یونگی قبلا برای جین
له له می‌زد. "خیلی خوب، شاید قبلاً ازش خوشم می‌اومد، اما مال قبلا بوده. الان یکی دیگه رو دوست دارم."
یونگی انتظار داشت که با اعترافش خوشحال بشه، اما هوسوک حتی به اون قسمت واکنشی نشون نداد. فکش افتاد. "تو اون رو دوست داشتی!؟"
اوه دوباره گاف داده بود، انگار هوسوک نفهمیده بوده. یونگی شونه بالا انداخت. "اون قد‌بلند و خوشتیپه، اگه توام بجای من بودی کراش میزدی؟"
هوسوک با صدای بلند پرسید."خوشتیپ؟"
یونگی سعی کرد جوابی نده که باعث مرگش نمی‌تونست به هوسوک دروغ بگه. اون اعتراف کرد. "خب اره، خوشتیپه!"
هوسوک زمزمه کرد. "حالا دیگه کاملا جدی نمی‌زارم تو اون خونه بمونی." یونگی مذاکره کننده خوبی بود. "اخه تو از جین چی می‌دونی؟ او خیلی ادم خوبیه!"
"اون همون جی!" هوسوک منفجر شد.
یونگی باور نمی‌کرد. "تو این چیز‌ها رو میگی فقط چون ازش خوشت نمیاد." "چرا باید دروغ بگم؟"
یونگی دیگه به حرف‌هاش گوش نمی‌داد. چون هوسوک دستش رو روی پای یونگی محکم گذاشته بود، یونگی هم بدش نمی‌اومد. "باشه. می‌دونم که دروغ نمیگی. اما جدی، سوکجین؟ حتما اشتباه کردی."
هوسوک گفت: یونگی. صداش عمیق تر و جدی‌تر شده بود و یونگی از صدایی که اسمش رو اینجوری صدا زده بود واقعا خوشش می‌اومد. هوسوک ادامه داد: "من همجین اشتباهی نمی‌کنم. خودشه."
یونگی نمی‌تونست حرف‌های هوسوک رو جدی بگیره. یا اگر این کار رو می‌کرد، نمی‌خواست به عواقبش فکر کنه. تو اون پوزیشن، یونگی نمای کاملی از نمای کاملی از بدن هوسوک روی خودش داشت، شاید زاویه مورد علاقش از این مرد همینجا بود.
خاطرات کاری که دیروز انجام داده بودن تو وجودش جاری شد. هنوز 24 ساعت نگذشته بود، اما انگار هفته‌ها پیش همدیگه رو بوسیده بودن. یونگی پاش رو از چنگ هوسوک بیرون کشید و خودش رو روی هوسوک کشید.
"چیکار می‌کنی؟" هوسوک در حالی که بازوهاش به طرز ناخوشایندی کنار بدنش قرار گرفته بود، پرسید که انگار خحالت میکشید به یونگی دست بزنه.
یونگی همچین مشکلی نداشت اون در حالی که انگشتش رو روی خط فک تیز هوسوک می‌کشید، گفت: "دیگه نمی‌خوام در مورد جین صحبت کنم. هوسوک نفس عمیق کشید و یونگی به این فکر کرد که اذیتش می‌کنه اگه بیشتر از این لمسش کنه یا نه؟
هوسوک گفت: "من جدیم."
یونگی یک بار اون رو به آرومی بوسید.
"میخوای تمومش کنم؟" با اینکه از قبل جواب رو می‌دونست، پرسید.
هوسوک از میان دندون‌هاش گفت: فقط به من قول بده. یونگی عاشق تماشای اوگ بود که به آرامی کنترلش رو از دست می‌داد، و این حقیقت رو دوست داشت که اون این کار رو با شیطان سئول انجام می‌داد. "اینکه مراقب سوکجین باشی. و به من اجازه بدی باهاش صحبت کنم."
یونگی چشماش رو تو کاسه چرخوند. گفت: "خوب، قول می‌دم،" و بعد هوسوک رو بوسید الان فقط می‌خواست اون رو ببوسه.

THE DIVEL OF THE SEOL Where stories live. Discover now