صبح که از خواب بیدار شد با حس سینهی هوسوک که از پشت بغلش کرده بود لبخند روی لبهاش اومد و یاد اتفاقت شب قبل افتاد.
مطمئن بود هوسوک دیشب میخواست مثل همیشه در نقش شیطان سئول بره تو خیابونها، اما کل شب رو با اون بود.
دست هوسوک رو از روی خودش کنار زد و روی تخت نشست.
چون دیشب دوش نگرفته بود میتونست کام هوسوک رو که بین پاهاش بود احساس کنه، درسته به گرمیه دیشب نبود، اما بازم حس خوبی بهش میداد.
از روی تخت بلند شد و به سمت حموم خونهی جدیدش رفت. حتی حمومش هم از خونهی قبلیش بزرگتر بود و حتی حمام کردن توش راحتتر از حموم قبلیش بود.
بعد از دوش گرفتن و پوشیدن لباساش، هوسوک هنوزم هم از خواب بیدار نشده بود.
یونگی به این نتیجه رسید که این عادت همیشگیشه و هوسوک فقط با صداهای بلند از خواب بیدار میشد.
میدونست باید میرفت سرکار، ولی خب اشکالی نداشت یکم بیشتر بخوابه.
میخواست صبحانه درست کنه، بعد از اون بیدارش میکرد. وارد آشپزخونه شد و در یخچال رو باز کرد.
به لطف جیمین یخچال پر از مواد غذایی بود، ولی کاش جیمین دروغش رو فراموش کنه. احساس میکرد با وجود اینکه باهاش خوب رفتار میکرد قرار نبود دیگه هیچوقت بهش اعتماد کنه.
عقربههای ساعت عدد هشت رو نشون میدادن که کار یونگی تموم شد و رفت به سمت اتاق تا هوسوک رو بیدار کنه.
روی تخت چهار زانو زد و سر هوسوک رو گذاشت روی پاهای خودش، دستش رو روی سرش کشید و آروم بیدارش کرد. هوسوک چشمهاش رو باز کرد، و مثل همیشه اولین چیزی که دید تاریکه محض بود، با این تفاوت که توی این تاریکی تنها نبود. "خیلی خوابیدی! نمیخوای بری بیرون؟"
یونگی بعد از شنیدن صدای هوسوک میتونست دوباره بهش بده!
"عووم نه... میخوام خونه بمونم."
یونگی نمیخواست جوری رفتار کنه که هوسوک پرو بشه.
همین دیشب بالاخره انجامش داده بودن، و اون حس سلطهطلب یونگی نمیخواست باعث بشه هوسوک فکر کنه الان صاحبش شده.
"صبحونه درست کردم."
چشمهای هوسوک بسته بود و سرش همچنان روی پاهای یونگی بود.
"جدی؟"
"اوهوم، میتونی بخوری و بری خونهی خودت."
هوسوک بالاخره سرش رو از روی پاهای یونگی برداشت و با تعجب نشست روی تخت.
"داری من رو از خونه میندازی بیرون؟"
"نه، دارم دعوتت میکنم بیای صبحانه بخوری."
و بعد از گفتن این حرف بلند شد و از اتاق بیرون رفت.
وقتی پشت میز کوچیک خونهی یونگی نشستن، هوسوک انگار عادت نداشت. واسه همون نمیتونست راحت باشه.
به هر حال بار اولش بود که داشت تو خونهی یونگی صبحونه میخورد. و همچنان اصلا نمیخواست از یونگی کمک بخواد. فقط هرچیزی که برمیداشت، طعمش و جایی که بود رو حفظ میکرد و خب امیدوار بود مشکلی پیش نیاد.
"امروز جایی میری؟"
هوسوک لقمهاش رو قورت داد و گفت: "آره، میرم پیش نامجون."
یونگی سرش رو تکون داد، میخواست یه چیزی بگه اما نمیتونست.
هوسوک متوجه سردرگمی یونگی شده بود. باید کمکش میکرد؟
"مشکل چیه یونگی؟"
"میتونی یه مدت مرخصی بگیری؟ واسهی پیدا کردن درمان، نمیخوام مثل اون دفعه که رفتی سر قرار مشکلی پیش بیاد و رابطهات با نامجون به مشکل بربخوره."
هوسوک داشت فکر میکرد. مشخص نبود که دقیقا کی اون آزمایشگاه پیدا میشه. ولی اگر بعد از پیدا شدنش اون وسط دادگاه در حال ارائهی دفاعیه بود چی؟
این دفعه اگه وسط دادگاه نامجون رو تنها بزاره دیگه هیچوقت بخشیده نمیشه.
"حتما یکاریش میکنم، خیالت راحت!"
یونگی نفسش رو از سینش بیرون داد. مطمئن بود اگه هوسوک میگه خیالت راحت، ینی دیگه احتیاجی به نگرانی نیست.
یونگی امروز هرطور که میشد باید میرفت بیمارستان دیدن تهیونگ. حتی اگه تا سر حد مرگ از مادرش کتک میخورد.
"منم امروز کاره خاصی ندارم، شاید برم بیمارستان دیدن تهیونگ. باید بهش امید بدم. چیزی تا پیدا شدن اون درمان نمونده؛"
هوسوک میخواست این حقیقت که ممکنه نتونن درمان رو پیدا کنن به یونگی بگه. اما وقعا دلش نمیاومد این کوه امید رو نابود کنه. یونگی جوری رفتار میکرد انگار پیک تا چند ساعت دیگه درمان رو میاره در خونهی خودش و اون کافیه یک تاکسی بگیره و بره بیمارستان و درمان رو به خورد برادرش بده.
به جای گفتن اینا فقط به خودش اطمینان میداد که حتی اگه به جای چشمهاش هر دوتا دستش رو هم از دست بده باز هم اون درمان رو برای یونگی و برادرش پیدا میکنه.
"کار خوبی میکنی. امیدوارم زیاد آسیبی نبینی."
یونگی منتظر نگاهش کرد.
"منظورم آسیب روحیه."
یونگی سرش رو تکون داد و از پشت میز بلند شد.
دیگه نمیتونست گریه نکنه. هر لحظه این واقعیت که ممکنه نتونن درمان رو پیدا کنن و برادرش رو برای همیشه از دست بده مثل پُتک تو سرش کوبیده میشد.
هوسوک سر میز واقعا دیگه نمیتونست بوی قهوه رو تحمل کنه و نخورتش، اون تو مرحلهی ترک کافئین بود. با اینکه کافئین احساساتش رو تشدید میکرد ولی باز هم نمیخواست تغییری تو قدرت حسهای بدنش ایجاد کنه.
ولی نه! باید میخورد. اون قراره وارد آزمایشگاهی بشه که حتی یکبار هم اونجا نرفته. پس بهش نیاز داشت.***
یونگی جلوی بیمارستان ایستاده بود.
جداً از شدت استرس نمیتونست لرزش صداش رو کنترل کنه. هم از ترس دیدن وضعیت تهیونگ هم از ترس دیدن مادرش.
امیدوار بود مادرش بیمارستان نباشه، مذاکره کردن با پدرش یا پرستارهای بخش راحتتر از حرف زدن با کسی بود که اگه کشور قانون نداشت تا الان کشته بودش.
دستش رو روی کت بلند کرمش کشید و آروم قدم برداشت و وارد بیمارستان شد.
صدای ظریف زنانهای صداش کرد.
"میتونم کمکتون کنم آقا؟"
یونگی چند لحظه به زن نگاه کرد و هیچی نمیگفت با دوباره صدا شدنش توسط زن به خودش اومد و جلو رفت.
"من دنبال برادرم میگردم، تو این بیمارستان بستریه."
"اسمش چیه؟"
"تهیونگ، مین تهیونگ."
زن با انگشتاش روی کیبورد تایپ کرد و بعد با لبخند سرش رو بالا آورد.
"طبقهی دوم اتاق ۳۰۴"
یونگی تشکر کرد و به سمت آسانسور رفت.
دکمهی طبقهی دوم رو فشار داد و به طبقهی دوم رفت.
این بخش به نظرش خیلی آروم میومد. فقط باید دنبال اتاق ۳۰۴ میگشت و امیدوار میبود که مادرش اینجا نباشه.
بعد از اینکه چشمش به دری افتاد که روش نوشته شده بود"۳۰۴" از خوشحالی بال در اورد چون هیچکس پشت در اتاق نبود.
جلوتر رفت و گوشش رو به در تکیه داد با نشنیدن صدای کسی در رو بلافاصله باز کرد و با اتاق خالی مواجه شد.
خوشحال بود که کسی داخل نیست.
روی تخت پشت به در دراز کشید بود. با لباسهای بیمارستان، تهیونگ بود؟
آروم صداش زد. "ته ته" ولی هیچ جوابی نگرفت. جلوتر رفت و روبهروش ایستاد.
بعد از دیدن چهرهی برادرش دلش ریخت پایین و نفسش گرفت. اون تهیونگ نبود مگه نه؟ یه نوجوون ۱۶ ساله چرا بتید این شکلی بشه؟
سفیدی چشمش کاملا به سیاهی میزد. رنگ پوستش سفید تر از گچ و رگهای سیاه دور چشمش اون رو شبیه هیولا کرده بود.
برادر معصومش الان شبیه هیولاهای خونخوار شده بود.
میتونست بشنوه یا حرف بزنه؟
نگاهش خیره به یک نقطهی دیوار بود.
"ته ته" یونگی دیگه نمیتونست اشکهاش رو کنترل کنه.
برادرش حتی باهاش حرف هم نمیزد.
"تهیونگ میشه جوابم رو بدی؟"
داشت به التماس کردن میوفتاد که مادرش در اتاق رو باز کرد، یونگی براش مهم نبود که الان کشته میشه یا نه فقط میخواست صدای تهیونگ رو بشنوه.
مادرش به سمتش اومد و روبهروش ایستاد.
یونگی در حالی که داشت اشک میریخت، میخواست دهن باز کنه تا التماس کنه فقط پنج دقیقه بهش وقت بده اما با سوزش شدیدی که صورتش احساس کرد چشمهاش گرد شد. مادرش بهش سیلی زده بود؟ چیز عجیبی نبود.
ولی باید به تهیونگ میگفت که درمان رو پیدا میکنه.
مادرش از پشت کتش گرفت و دنبال خودش به سمت در میکشید و صدای بلندش که داشت جیغ جیغ میکرد تو گوش یونگی اکو میشد ولی یونگی داد زد: "تهیونگ دووم بیار، درمان رو برات پیدا میکنم."
مادرش یونگی رو از اتاق بیرون کرد و از اون طرف در داد زد: "برو گمشو!"
یونگی اشکهاش رو پاک کرد و درحالی که پاهاش رو روی زمین میکشید از اتاق دور شد.
دور شد و نفهمید قطرهی اشک برادرش چطور از گوشهی چشمش روی بالشت بیمارستان میریخت.■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
ببخشید دیر شد بچهها🚬
با ووتاتون انرژی بدین ❤🤗

YOU ARE READING
THE DIVEL OF THE SEOL
Action_ ل...لطفا ولم کن! _خیلی شانس اوردی که زیبایی. ■■■■■■■■■■■■■■■■ دنیایی که یونگی توش فقط یه باریستایه سادس و هوسوک مردیه که تمامه سئول از اون میترسند! ژانر : خشن، رومنس، اسمات مترجم: honey کاپل: سپ