وقتی رسید خونه انگار دیگه نمیتونست حرکت کنه و فقط میخواست بمیره.
رون پاهاش بخاطر شوکی که بهش وارد شده بود میلرزید و زانوهاش خالی میشد. اینکه تا این حد واکنش نشون داده بود عادی بود؟
به محض اینکه پاش رو گذاشت تو اتاقش لباساش رو در آورد و وارد حمام شد، این دومین بار بود که تو یک روز حموم میرفت ولی اصلا مهم نبود.
باید میرفت تو تشت یخ تا شاید باعث بشه برای چند ثانیه چهرهی برادرش رو فراموش کنه.
هربار که اون چشمهای سیاه میاومد جلوی چشمهاش تمام دلش فرو میریخت و میخواست اونقدر سرش رو بکوبه به کاشیهای حمام تا برای همیشه بمیره.
فقط مرگ میتونست این حس رو ازش دور کنه، اون زنیکهی پیر اصلا براش مهم نبود. حتی اگه خبر مرگش رو هم براش میاوردن اصلا اهمیت نمیداد!
تمام چیزی که براش مهم بود تهیونگ بود. اگه چشمهای سیاهش دیگه هیچوقت نتونه رنگ روشنایی رو تو زندگیش ببینه چی؟
اگه نتونه بره کالج؟ اگه نتونه تو رشتهی مورد علاقش درس بخونه...
اگه نتونه ازدواج کنه یا بچه بیاره....
همهی این افکار داشت یونگی رو نابود میکرد، از همه مهمتر و از همه خورد کنندهتر این بود که اگه هوسوک درمان رو پیدا نمیکرد.
اگه این اتفاق میافتاد، یونگی قول نمیداد دیگه به زندگی ادامه بده، چون واقعا دیگه دلیلی برای زندگی نداشت...
فکر میکرد به هوسوک؛
میتونست باهاش زندگی کنه؟
ولی الان فکر کردن به هوسوک فقط باعث میشد بیشتر از قبل احساس عذاب وجدان کنه.
اون پسر داشت زندگیش رو میکرد، مردم رو نجات میداد و به شغلی که براش تلاش کرده بود میرسید.
ولی اون بخاطر درمان زخمی که داشت به کشتنش میداد و زخمهایی که قرار بود در آینده براش ایجاد بشه، گروگان گرفته بود تا درمان رو برای برادرش پیدا کنه.
و همینطور احساس میکرد فکر کردن به هوسوک تو این وضعیت مثل این میمونه که داره برای تهیونگ جانشین پیدا میکنه و میخواد از خاطر ببرش.
در واقع اصلا اینطور نبود، ولی این چیزی بود که یونگی بهش فکر میکرد.
بعد از مدت زمان زیادی که زیر دوش بود بالاخره از حمام بیرون اومد و حولهی سفیدش رو تنش کرد.
به سمت آشپزخونه رفت؛
یونگی اصلا جزو اون دسته از آدم ها نبود که تا به مشکلی بر میخوردن سریع با الکل خودشون رو خفه میکردن.
وقتی یه مشکلی پیش میاومد سعی میکرد تمام مدت وقتش رو بزاره روش و هوشیار باشه تا بتونه همه چیز رو بسنجه و حل کنه.
ولی الان نمیتونست، الان واقعا کشش هیچ کاری رو نداشت.
کشش فکر کردن، کشش تصمیم گرفتن و حتی دیگه کشش زنده موندن هم نداشت.
نکنه مقصر همه چیز خودش باشه؛
اون اگه پیش تهیونگ غر نمیزد که بیپول شده شاید برادرش هم هیچوقت سمت خلاف نمیرفت و معتاد نمیشد.
به هر حال یک امشب رو ایرادی نداشت، اون امشب باید همهی راهها رو امتحان میکرد تا تصویر چشمهای سیاه شدهی تهیونگ از خاطرش بره.
شیشهی مشروب رو از کابینت بالای آشپزخونه برداشت و
وارد نشیمن شد.
اصلا اهمیت نمیداد که بندحولش کمی شل شده بود.
روی مبل نشست و شیشهی مشروب رو روی میز گذاشت.
نمیدونست امشب هوسوک میاومد پیشش یا نه.
ولی امیدوار بود نیاد؛ چون اصلا خوشش نمیاومد هوسوک اون رو تو این وضعیت که انقد حقیر و بازنده به نظر میاومد ببینه.
بدون هیچ پیکی شیشه رو سر میکشید، قرار بود از این شیشه یکسال استفاده کنه، ولی انگار یک شبه تمومش کرده بود.
شیشه رو گذاشت روی میز و با چشمهای براق و معصومش که بخاطر مستی کمکم داشتن خمار میشدن به نیمچه نوری که از پنجره میتابید خیره شد.
مگه اون چه گناهی کرده بود؟
گناهش چی بود که انقدر عذاب میکشید؟
اون فقط میخواست یه دنیای عادی داشته باشه؛
میخواست بره دانشگاه، درس بخونه و پزشک بشه.
حقش این نبود، این نبود که انقدر سختی بکشه، مشکلش چی بود؟ یه بچه که خانوادش طردش کردن؛
چرا باید طرد میشد؟
مگه چه غلطی تو تمام زندگیش کرده بود؟
بهترین رشتهی تحصیلی رو انتخاب کرد و خواست تو اون رشته موفق بشه و خانوادش رو هم خوشحال کنه.
حتی نمرههاش هم همیشه خوب بود.
الان که یادش میوفتاد خندش میگرفت؛
روزی که پدرش بهش دوچرخهسواری یاد داد به پدرش قول داد یه روزی خانوادش رو پولدار کنه و برای پدرش بهترین ماشین رو بخره، ولی الان همون دوچرخه رو هم نداره.
صدای چرخیدن کلید روی در رو میشنوه، اما اونقدر بدنش توی خلسه فرو رفته بود که هیچ حرکتی نمیتونست بکنه.
تنها کاری که انجام داد برگردوندن سرش و نالهی کوچیکی بود که از بین لبهاش خارج شد.
در باز شد و نور راهپله به خونه تابید.
با وجود تاری دیدش و مستیش متوجه ردای مشکی که اون فرد تنش بود شد.
اول حدس میزد جیمین باشه ولی الان حس میکرد هوسوک تو چهارچوب در ایستاده.
ولی یچیزی اینجا درست نبود، اون که به هوسوک کلید نداده بود.
بدون اینکه در خونه رو ببنده جلو اومد و پوتینهای مشکیش رو محکم روی سرامیکهای خونه میکوبید.
نزدیک شد و بالای سر یونگی که تقریبا روی مبل لش کرده بود ایستاد.
یونگی حتی نمیتونست درست صورتش رو ببینه، نباید مست میکرد. و الان پشیمون بود که هوسوک تو این وضعیت که حتی نمیتونست از شدت مستی خودش رو تکون بده دیدتش.
فقط ساکت بهش نگاه میکرد بدون اینکه حرفی بزنه فقط کمی روی یونگی خم شد.
"ببین، میتونم برات توضیح بدم. من اصلا مست نیستم ف، فقط یک، یکم"
حتی نمیتونست واسه دروغش درست جملهبندی کنه.
و بخاطر مستیش دائم سکسکه میکرد.
"چرا هیچی نمیگی؟ داری میتر، میترسونیم هوسوک."
و باز هم چیزی نمیگفت.
"چطوری، چطوری اومدی داخل؟ م، من که بهت کلید نداده بودم."
اینبار بخاطر اینکه الکل بیشتر بهش چیره شده بود لحنش کشیدهتر بود.
دستش رو روی رون برهنهی یونگی کشید و یونگی پاهاش رو جمع کرد. یونگی با لحن کشیدهای گفت: "نکن! چرا اینجوری میکنی؟ چرا حرف نمیزنی؟"
"هوسوک تا حالا اینجوری ندیدت مگه نه؟"
یونگی از شنیدن صدای ناآشنایی که باهاش حرف زده بود ترسید و خودش رو جمع کرد.
هوسوک نبود؟ پس کی بود؟ لعنت! حتی چشمهاش نمیتونست ببینه.
"بگو مین یونگی، بگو که اولین نفر منم که دارم مست و برهنه میبینمت."
"خفه شو! تو کی هستی؟"
" تو اصلا منو نمیشناسی، ولی هوسوک خیلی خوب میشناسه. عیبی نداره، آشنا میشیم مگه نه؟"
مردمکهای لرزون یونگی داشتن آخرین تلاشهاشون رو برای شناسایی فرد رو به روشون میکردن اما هیچ چیز دستگیرشون نمیشد.
"من اصلا خوشم نمیاد به اموال آدما دست بزنم، ولی خب خیلی دوست داشتم تو رو ببینم پسر. تو خیلی تیکهی خوبی هستی. تو باید با من بیای."
یونگی فقط دست و پا میزد توان فرار کردن هم نداشت.
"نه، خواهش میکنم." اشکهاش سرازیر شده بود و مستی هر لحظه بیشتر بهش چیره میشد.
اخرین حرفی که شنید این بود که: "تو اینجا تصمیم نمیگیری سفیدبرفی!"■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
سلاااملیکوم 🤗
به ووتاتون انرژی بدید 💋
![](https://img.wattpad.com/cover/356472147-288-k655417.jpg)
VOUS LISEZ
THE DIVEL OF THE SEOL
Action_ ل...لطفا ولم کن! _خیلی شانس اوردی که زیبایی. ■■■■■■■■■■■■■■■■ دنیایی که یونگی توش فقط یه باریستایه سادس و هوسوک مردیه که تمامه سئول از اون میترسند! ژانر : خشن، رومنس، اسمات مترجم: honey کاپل: سپ