Part.10

317 56 15
                                    

هوسوک نمیدونست چیکار کنه یا چی بگه. اون به بدتر از این هم فکر کرده بود. اما حالا که یونگی رو پیدا کرده بود و مطمئن شده بود که حالش خوبه، به هیچ وجه نمیتونس تنهاش بزاره، پس هرجا که بره بهش میچسبید، وقتی کنارشه حتی نیاز نداره واسه پیدا کردن راهش به صداها توجه کنه، یونگی برای چشم هاش مثله نور میموند.

به سمته صدای اروم یونگی که داشت زیر لب یه اهنگ رپ رو زمزمه میکرد رفت.

_یونگی...

یونگی که سرش روی زانو هاش بود، با شنیدن صدای هوسوک به بالا نگاه کرد. بلافاصله با عصبانیت شروع به پاک کردن اشک های روی چشمش کرد. "اینجا چیکار میکنی؟"

"شنیدم چه اتفاقی اینجا چه اتفاقی افتاد. باید مطمئن میشدم حالت خوبه و تلفنت...!"

"آره، قبل از اینکه برم سرکار خاموش شد." به نظر می رسید که می خواد صداش رو اروم و بدون لرزش نشون بده، اما برای هوسوکی که همه ی زندگیش به صداها گره خورده بود خیلی اسون بود که بفهمه داره گریه میکنه. چند ثانیه به هوسوک نگاه کرد و دوباره سرش رو روی زانو هاش گذاشت.

"وقتی این اتفاق افتاد اینجا بودی؟" هوسوک با تردید پرسید. حرکت یونگی که سرش رو تکون میداد رو حس کرد. "نه، اما دانبی بود."

جدا هیچ کاری از دستش بر نمیومد، ولی دانبی... اون گربه ی بیچاره و کیوت حقش این نبود.... "حداقل راحت شد مگه نه؟ اون داشت پیر می شد، درسته؟ مطمئنم که این مرگ بهتر از مردن تو بیماریه."

یونگی آهی کشید: "الان وقت منطق نیست هوسوک."،
هوسوک خفه شد و تصمیم گرفت که ساکت بشه.

خب، اون فقط برای چند ثانیه تونست سکوت رو تحمل کنه. وقتی بیشتر از این نتونست صبر کنه گفت: نباید بیشتر از این اینجا بمونی. نفس کشیدن بین این همه دود و زباله اصلا خوب نیست، مریض میشی!

یک بار دیگه یونگی سرش رو بلند کرد. گفت: "فقط چند دقیقه. فعلا نمیتونم اینجا رو ول کنم." و بعد سرش رو به شونه هوسوک تکیه داد. هوسوک بدنشو منقبض کرد. احساسش مثله این بود که یه گربه تصمیم گرفته روش بخوابه، و تو میترسی حتی نفس بکشی، چون هر لحظه ممکنه فرار کنه.

با این حال، اون از فرصت استفاده کرد و دستش رو دور پسر کوچکتر که حتما احساس سرما می کرد، پیچید. هوسوک تا الان متوجه سرمایه هوا نشده بود. چطور یونگی نمی لرزید؟ هوسوک گفت: "خوشحالم که حالت خوبه."

"واقعا اینقدر نگران بودی؟" یونگی پرسید. "تو منو به زور میشناسی."

هوسوک میدونست که باید حرف هاش الان به هیچ درده یونگی نمیخورن، اما ادامه میداد. سعی کرد منظورش رو برسونه. "من اونقدر میشناسمت که بدونم آدم خوبی هستی. شاید تو این حسو نداشته باشی، اما من تو رو دوسته خودم میدونم."

THE DIVEL OF THE SEOL Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz