Part.4

934 100 5
                                    

چند روز فاکی طول کشید تا یونگی تونست تهیونگ رو راضی کنه اما تهیونگ در نهایت اعتراف کرد که اُبسیدین رو مصرف کرده. اون گفت که اونها مجبورش کرده بودن به مصرف اُبسیدین و اگه این کار رو نمی‌کرد قطعاً پولی بهش نمی‌دادن و حالا اون بین انجام کارهای دیگه برای کبراها توی تحویل جنس گیر کرده بود. خوبه که حداقل حمل کردن مواد مخدر رو قبلاً به یونگی گفته بود.
"کجا می‌بینیشون؟ کسایی که بهشون بار میرسونی رو می‌گم." "نمیدونم، هر جا که بهم پیام بدن می‌رم یکی از مکان‌هاشون تو مرکز شهره که به عنوان یک رستوران می‌شناسنش اما در واقع پرده‌ای برای عملیات توزيعات مخفيشونه. "مرکز شهر؟ کجا؟" یونگی پرسید. سعی می‌کرد معمولی به نظر برسه اما رفتارش تهیونگ رو تحت تاثیر قرار می‌داد. اما نه، تهیونگ می‌دونست توی ذهن برادرش چی میگذره. پسر هشدار داد. "یونی حتی در مورد رفتن به اونجا فکر هم نکن."
یونگی به دروغ گفت: "می‌دونم معلومه که نمی‌رم فقط می‌خوام بدونم تا مطمئن بشم که به اونجا نرم." اون همیشه دروغگوتر از تهیونگ بود. شاید این یکی دیگه از دلایلی بود که والدینشون تهیونگ رو به اون ترجیح می‌دادن اما توی این شرایط قسم می خورد که بدترین و غیر‌‌قابل باورترین دروغش رو گفته. با این حال تهیونگ باورش کرد و این باعث شد یونگی احساس گناه کنه چون می‌دونست که قراره به اعتماد برادرش خیانت کنه. بعد كاملاً لوكيشن رستوران رو برای یونگی تشریح کرد خیلی دور از محل کار یونگی نبود این حتماً به نشونه بود.
برای یونگی هیچ چیز اتفاقی‌ای وجود نداشت. این دقیقاً
جایی بود که یونگی باید بعد از کارش به اونجا می‌رفت. یونگی بعد از چند دقیقه بهونه‌ای برای رفتنش پیدا کرد و تماسش رو با تهیونگ قطع کرد و به ساعت نگاه کرد.
ساعت 10:00 شب بود دیگه داشت دیر میشد. آسمون تاریک شده بود و شاید باید تا فردا صبر میکرد اما بعد یادش اومد که فقط شش ماه دیگه وقت داره، پس ترجیح می‌داد حتی یک روز رو هم از دست نده! بعد از حاضر شدن به دور و اطراف خونه نگاه کرد. اون واقعاً چیزی برای دفاع از خودش نداشت، نه اینکه به قصد بدی لازم داشته باشه فقط برای دفاع اما از طرفی نمی‌خواست کاملاً بدون سلاح به اونجا بره پس تصمیم گرفت که یک چاقوی جیبی کوچیک رو با خودش برداره، حداقل از هیچی بهتر بود. حدود یک ساعت با اتوبوس راه بود. یونگی از راه طولانی بدش نمی‌اومد از پنجره به بیرون خیره شد و وقت گذاشت تا بفهمه وقتی که به اونجا رسید دقیقاً قراره چه کاری انجام بده. حدودا ساعت 11 بود که از اتوبوس پیاده شد. این اواخر شهر خیلی شلوغ بود. تابلوهای نئونی، ویترین مغازه‌ها و خیابون‌ها رو رنگی می‌کرد و صدای فریاد فروشندگان خیابونی همراه با پچ‌پچ های بیهوده‌ی رهگذران باعث شد بود که منطقه رنگ سکوت رو نگیره.
جلوی رستوران ایستاد، روی تابلو نوشته بود "باز" اما به نظر می‌رسید هیچ مشتری‌ای داخل نیست. در واقع به نظر می‌رسید که رستوران طوری طراحی شده بود که فقط توی ظاهر‌نمای یک رستوران رو داشته باشه. تابلویی کسل کننده و ساده‌ای روی سایه‌بانش برخلاف تابلوهای رنگارنگ مغازه‌های همسایه داشت که حس جالبی بهش نمیداد. مشکل از تابلو نبود مشکل از حال روحی یونگی بود.
فقط باید می‌رفت داخل مگه نه؟ ولی بعدش چی میشد؟ بعد از ورودش چیکار می‌کرد؟ یک کارگر پیدا می‌کنه و تقاضا می‌کنه تا عملیات فوق سری مواد مخدر اونا رو ببینه؟ نه. اگر قرار بود کار احمقانه‌ای انجام بده باید حداقل کمی در این مورد باهوش تر عمل میکرد. در سمت راست رستوران یک کوچه وجود داشت یونگی به پایین نگاه کرد و عادی به نظر می‌رسید. سطل های زباله و درها بسته بود؛ اما امیدوار بود قفل نباشه. وقتی یونگی به سمت پایین کوچه رفت انگار وارد دنیای دیگه ای شده بود صداهای شهر خاموش شد و احساس کرد به سمت تاریکی و سکوت میره و کاملاً تنها شده بود. جلوی در ایستاد و برای ورود تردید داشت برای آخرین بار به خودش یادآوری کرد تا زمانی که طوری رفتار می‌کنه که انگار یکی از افراد خودشونه همه چیز درست پیش میره. دستگیره رو به داخل فشار داد و وارد شد. حدس می زد قفل باشه اما نبود و دیگه هیچ راه برگشتی وجود نداشت پس مجبور شد داخل بره. فضا شبیه یک انبار بود بزرگ و پر از آدم با‌دقت بهشون نگاه کرد تا ببینه مشغول چه کاری هستن. برخی در حال بسته‌بندی و بستن جعبه ها بودن و برخی دیگه فرم‌ها رو پر می‌کردن یا با تلفن صحبت می‌کردن. همه ی اونها هیکل‌های بزرگ و چهره های وحشتناکی داشتند. یونگی خیلی وقت نداشت که شناخته نشه و احتمالاً شخصی که جلوی در نگهبانی می‌کرد می‌خواست با یونگی صحبت کنه بهش می‌خورد که ورزشکار باشه و ماهیچه‌های بزرگ و خالکوبی‌های نه چندان جالبی داشت. کلاهی که بیشتر ویژگی‌های اون رو می‌پوشوند، البته به جز ته‌ریش دوروزه‌اش روی سرش بود و سمت یونگی می‌اومد.
"برای تحویل اینجایی؟" یونگی سری تکون داد و مرد چشماش رو ریز کرد. "ما امروز منتظرت نبودیم."
یونگی وحشت خودش رو به طرز شگفت‌انگیزی به خوبی پنهان کرد و شونه بالا انداختن اتفاقی از روی ترسش رو کنترل کرد. یک پیامک دریافت کردم که برای تحویل به اینجا بیام و اومدم. مرد گفت: "خب، ما چیزی برای تحویل نداریم، برو!" یونگی نفس عمیقی کشید."من باید با رئیس صحبت کنم."
"اینجا کسی بالاتر از من نیست چطور نمیدونی رئیس اصلی اصلاً به اینجا نمیاد؟"
لعنت. به نظر می‌رسید که یونگی در مورد اینکه اون مرد فقط یک نگهبان بوده اشتباه می‌کرد و حالا اون مرد از
نزدیک‌تر یونگی رو بررسی میکرد.
"یادم نمیاد قبلاً تو رو اینجا دیده باشم."
یونگی در حالی که سعی می‌کرد صورتش رو پنهان کنه گفت: "ببین... من برای تحویل بار اینجا نیستم اگه تو واقعاً اونقدر نفوذ داری پس شاید بتونی به من کمک کنی.
من برای هر بیماری که با اُبسیدین مسموم شده به درمان نیاز دارم لطفاً، من بهت پول میدم همه‌ی پولی که دارم رو میدم فقط به درمان نیاز دارم! خواهش میکنم هرچی که دارم رو بهت میدم!" یونگی اونقدر سروصدا کرد که نتونست بفهمه نظر چند کارگر اطراف رو به خودش جلب کرده. مرد کلاه دار خندید "کمک؟ به تو؟ چرا من باید این کار رو انجام بدم؟" یقه ی یونگی رو گرفت. "از کجا اینجا رو پیدا کردی؟ کی بهت گفته؟"
یونگی قبل از اینکه اسمی از تهیونگ بیاره دهنش رو بست. اون همچنان در تلاش برای مذاکره بود گفت: "باور کن، جدی‌ام من پول دارم و هر چقدرش رو که دارم بهت میدم!
اصلاً چرا فکر می‌کنی در قبال چیزی که ازش غنی ام اون درمان رو بهت میدم؟" این موضوع باعث شد چند خنده از گروه مردانی که در اطراف اونها تشکیل شده بودن رو بشنوه.
"یا بهتر من میتونم تو رو بکشم!" نگاهی به اطراف انداخت. "رئیس این رو دوست نداره، نه؟"
توی اون زمان بود که یونگی چاقوی جیبی‌ای رو که تو جیب پشتش گذاشته بود به یاد آورد. دست‌هاش آزاد بودن شاید می‌تونست اون رو برداره و به اون مرد چاقو بزنه و می‌تونست قبل از رسیدن اونا به خیابون اصلی برسه.
یونگی که فهمید چیزی برای از دست دادن نداره از این فرصت استفاده کرد چاقو رو با دست چپش گرفت و چشم مرد رو نشونه گرفت اما بازوش توسط مرد دیگه‌ای گرفتار شد که حرکت اون رو پیش بینی کرده بود.
یونگی مجبور شد چاقو رو روی زمین رها کنه. مرد کلاهدار دوباره خندید و یونگی از این خنده متنفر بود.
" پسر کوچولو خیلی بی طاقته!"
گفت و بعد مشتش رو به سمت صورت یونگی هدف گرفت!
یونگی چشم‌هاش رو بست و منتظر ضربه بود اما هرگز وارد نشد. انگشت‌های مردی که از پشت گرفته بودش روی یقه‌اش ناپدید شد و سپس یونگی آزاد شد. چشم‌هاش رو باز کرد و با حیرت نظاره‌گر بود که شیطان سئول چاقوی‌جیبی یونگی رو توی بازوی اون مرد فرو کرده.
مرد افتاد و در مدت زمان کوتاهی که خیلی سریع گذشت فقط یونگی و شیطان بودن. ماسک روی صورتش چشمان مرد رو پنهان می‌کرد اما یونگی می‌تونست حس کنه که مستقیماً به چشمان او خیره شده. اون مثل آهویی بود که توی تله گیر کرده بود و فقط منتظر بود تا چاقوی مرد به بدنش فرو بره. ولی اون مردها کم‌کم از زمین بلند می‌شدن و می‌خواستن که بهشون حمله بکنن!
یونگی می‌تونست بگه که مرد نقابدار به وضوح ماهرترین مبارز اونجا بود اما تعداد اونها خیلی بیشتر بود. یونگی نمی‌تونست چشمش رو از مبارزه دور کنه شيطان سئول خیلی قوی و حرفه‌ای لگد میزد و به نوعی از خود در برابر هجوم نه مرد بسیار بزرگ‌تر دفاع می‌کرد. بعداً یونگی متوجه شد که در اون لحظه هیچ کس به اون اهمیت نمی‌داد اون می‌تونست از اون در خارج بشه و هرگز به عقب نگاه نکنه اما بعد از چند دقیقه تنها یونگی و شیطان سئول ایستاده بودن مرد نقابدار به سمت اون برگشت و یونگی وحشت کرد و عقب رفت منتظر بود که مرد به دنبالش بیاد اما اون فقط پرسید: "خوبی؟"
از بین همه ی چیزهایی که باید میگفت یونگی انتظار چنین چیزی رو نداشت یادش نبود؟ شاید یونگی آدرنالین بالایی داشت. این تنها توضیحی بود برای حرفی که یونگی زد.
"مگه مهمه؟ به هر حال که میکشیم."
" بکشمت ؟ من جونت رو نجات دادم." یک قدم به جلو رفت و یونگی یک قدم به عقب برداشت.
"هی اروم باش عزیزم. من بهت آسیبی نمیزنم!"
یونگی اون رو نادیده گرفت و عقب رفت نمی‌خواست لحظه ای چشم از مرد برداره. "آخرین بار بهم گفتی که میکشیم!"
مرد نقابدار دیگه جلو نرفت.
" آخرین بار؟ من حتى قبلاً تو رو ندیدم."
یونگی نفس عمیقی کشید احتمالاً اون مرد به هر حال قصد داشت که اون رو بکشه بنابراین ممکنه بود بخواد قبل مرگ اذیتش کنه. "شاید تو اون شب رو به خاطر نداشته باشی اما من یادم میاد. من سعی کردم جلوی تو رو بگیرم که مردی رو نکشی و تو اون رو درست جلوی چشمم کشتی و بعد کتکم زدی به من گفتی که می‌کشیم، اگه دوباره من رو ببینی!" یونگی از عصبانیت میلرزید.
" و الان به خاطر تو دیگه حتی نمی‌تونم با آرامش توی خیابون راه برم سر هر چیز کوچیکی می‌ترسم همش فکر میکنم که یکی داره منو نگاه می کنه و اینا همه ش بخاطر توئه!"
شیطان برای مدتی طولانی سکوت کرد یونگی اونقدر ترسیده بود که نمیتونست حرکت کنه شیطان گفت:
"ببين، متأسفم که مجبور شدی اینا رو تحمل کنی اما
اون من نبودم من اصلاً همچین کاری نکردم."
"اوه، پس خیلی اتفاقی یک نفر دیگه با لباس‌هایی درست
مثل تو توی اطراف میگرده؟"
"فکر کنم درست باشه این ماجراها توی سئول وجود داره افرادی که ادعا میکنن من کارهایی رو انجام دادم که می دونم هرگز انجام ندادم. قبلاً فکر می‌کردم اونها فقط کسایی هستن که برای بی اعتبار کردن من داستان می‌سازن اما، شاید وجود داشته باشه ممکنه جعل‌هویت باشه.
این احمقانه ترین حرف و خود شیفته‌ترین فردی بود که یونگی شنیده بود و دیده بود. اما، اگه قرار بود اون مرد بهش صدمه بزنه قطعاً قبلاً این کارو میکرد نه؟
شیطان ادامه داد. "من به مردم صدمه می‌زنم اما فقط کسایی که واقعاً لیاقتش رو دارن مثل همین الان اینا
در حال توزیع اُبسیدین بودن که حدس می‌زنم تو قبلاً می‌دونستی من سعی میکنم همه شون رو از بین ببرم."
یونگی چند ثانیه طول کشید تا آروم بشه اون احتمالاً باید دروغ می گفت درسته؟ اما پس از اون یادش اومد صدای این مرد با صدای اون فردی که باهاش روبه‌رو شده بود متفاوت به نظر می‌‌رسید، ملایم تر بود نه اون قدرها که قبلاً ترسناک بود. موهایی که از ماسک بیرون زده بود سیاه بود، نه قرمزی که قبلاً دیده بود.
"اما صداها و رنگ‌مو چیزهایی بودن که به راحتی قابل تغییر هستن از کجا بفهمم که راست میگی؟"
"این واقعاً مهم نیست که من رو باور میکنی یا نه، اما برای آرامش خاطرت بهت قول میدم که بهت آسیبی نزنم! میتونی بدون نگرانی از این که شیطان سئول بکشتت توی خیابون قدم بزنی!"
یونگی دوباره اون رو بررسی کرد اون شب رو به خوبی به یاد می‌آورد نحوه‌ی برخورد نفس‌داغ شیطان به پیشونی‌اش در حالی که یونگی رو به دیوار چسبونده بود به این معنی بود که اون به‌طور قابل توجهی خیلی از یونگی بلندتر بود اما مرد مقابل او حداکثر چند اینچ بلندتر بود نمیدونست چه چیزی رو باور کنه.
" خب.... اگه واقعاً تو نبودی پس میخوای اجازه بدی من برم مگه نه؟"
این تمام کاری بود که توی اون لحظه می‌خواست انجام بده. به خونه‌ی امنش بره و در رو پشت سرش قفل کنه
مرد به نظر می‌رسید که می‌خواد جواب بده اما قبل اینکه فرصتش رو داشته باشه خم شد و شکمش رو گرفت. یونگی فکر کرد که این زمان مناسبی برای رفتن باشه اما بعد چیزی رو که شیطان قبلاً بهش گفته بود رو به یاد آورد و ایده ای شروع به شکل گیری کرد.
"هی، حالت خوبه؟ " وقتی مرد روی زمین افتاد یونگی با نگرانی ازش پرسید. "یک لحظه." یونگی جلو رفت و گفت:
" صبر کن من کمکت میکنم اما اگه قول بدی کمکم کنی."
"توهین نیست، بهت برنخوره ولی مگه چه کاری از دستت برمیاد؟" یونگی با تردید گفت: "من دکترم. مطمئنم که می‌تونم چیزی پیدا کنم که مانع از خونریزی بریدگی روی شکمت بشه."
مرد گفت: " تو دکتر نیستی" و یونگی با وجود اینکه حق با اون بود احساس ناراحتی کرد اون می‌تونست یک پزشک باشه. "خب، من دکتر نیستم اما یک سال از درسم رو توی دانشکده پزشکی به پایان رسوندم. من می‌دونم که چطور زخمت رو خوب پانسمان کنم و حتی می‌دونم که تو فقط یک دقیقه دیگه فرصت داری تا به خاطر از دست دادن خون بیهوش نشی." شونه ای بالا انداخت.
" به خودت بستگی داره!"مرد گفت: "خب" چونه اش رو به سمت راست تکون داد. "یک جعبه ی کمک‌های اولیه اونجا هست." یونگی به جایی که مرد اشاره کرده بود نگاه کرد.
" من چیزی نمیبینم!" "کشو رو باز کن."
یونگی همون‌طور که بهش گفته شد عمل کرد و جعبه همون جا بود. "در عوضش چی میخوای؟"
مرد نقابدار وقتی یونگی روی زخمش کار می‌کرد پرسید وقتی یونگی زخم رو ضد عفونی کرد به سختی تکون خورد. "باید بهم قول بدی که قبل از اینکه کل عملیات رو از بین ببری درمان مسمومیت با اُبسیدین رو پیدا کنی منظورم اینه که حتما یک درمانی هست."
"چرا؟ تو که به نظر معتاد نمیای."
یونگی در حالی که سعی میکرد خفه نشه گفت: برای برادرم می‌خوام اما سریع تمرکزش رو روی زخم شیطان برد. "آم، تا حالا بیمارستان رفتی؟ حداقل دو بریدگی عفونی روی شکمت داری" مرد شونه بالا انداخت.
"من نمیتونم با این لباسها به بیمارستان، برم توی خونه انجامش میدم."
"خب اینجوری قبل از درمانت بر اثر عفونت میمیری!"
"حالم خوبه. من هنوز زنده ام، نه؟" "شاید، ولی نه برای مدت طولانی." یونگی بحث کرد. "تو باید مراقبت مناسب از زخم رو تمرین کنی!"
شیطان خندید و بهش گفت: "تو واقعاً مثل یک دکتری."
یونگی اخم کرد. " جدی ام برای اولین بار ممکنه واقعاً شانس نجات برادر کوچیکم رو داشته باشم و نمی‌خوام این با مردنت خراب بشه!"
یونگی از گوشه ی چشمش دید که چند مرد افتاده روی زمین شروع به تکون خوردن کردن.
در حالی که با عجله پانسمان زخم مرد رو تموم می‌کرد زمزمه کرد.
"دارن بیدار میشن."
وقتی کارش تموم شد مرد بلند شد و بهش گفت "از اینجا برو من خوب میشم و وقتی یونگی تردید کرد، اضافه کرد، نگران نباش اگه درمان رو پیدا کردم مطمئن میشم که اون رو دریافت کنی."
یونگی واقعاً نمی‌خواست بره اما اون همچنان می‌دونست که اون دو نمی‌تونن بیشتر از این اینجا بمونن.
"چطوری میخوای پیدام کنی؟"
"نگران نباش!"
و یونگی فکر کرد که باید حرف مرد رو قبول کنه.
اون شب وقتی به خونه رسید، وجدان یونگی کمی سبک‌تر شد. قبلاً خودش رو مسخره می کرد، اون هرگز نمی‌تونست به تنهایی تهیونگ رو نجات بده. اما حالا باید باور می‌کرد که شانس مبارزه داره تا زمانی که شیطان سئول به قول خودش وفا کنه.

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

سلااام ❤🤗
منتظره نظراته قشنگتون هستم ❤😘

THE DIVEL OF THE SEOL Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora