شاید هوسوک اونقدر که فکر میکرد درباره ی کبراها نمیدونست. اون در واقع داشت با پازل ها کار میکرد. قطعاتی که اون تونسته بود از بین برخی از اعضای این باند پیدا کنه خیلی ناچیز بود، اما رهبر اونها هر کسی که بود، خیلی باهوش بود، چون به نظر میرسه حتی اعضایه باند هم نمیدون اون دقیقا کیه!
با این حال، اون متوجه شد که قراره امروز نوعی جلسه برگزار بشه، و اون هم دقیقا با همون کت بلند و نقاب همیشگیش لبهی پشتبام ساختمانی که قرار بود جلسه اونجا برگزار بشه ایستاده بود. از اون نوع ساختمان ها که از تعداد طبقاتش حدس میزد بزرگتر از تمام تصوراتش باشه. به هر حال دیگه مهم نیست، اون باید برگرده به عملیات و گوش هاش رو تا جایی که میتونه تیز کنه.
شش مرد در داخل ساختمان بودند و در مورد معاملات تجاری و اینکه رئیس از پیشرفتشون راضی نبود صحبت میکردند. برای هوسوک سخت بود که بفهمه دقیقاً چه اتفاقی داره میفته، چون اونها با اینکه الان در محیط امنی بودن باز هم رمزی صحبت میکردند.
هوسوک آهی کشید و قبل از اینکه شلوغ بشه از پله ها پایین رفت. تمام تلاشش رو میکرد، پای ابروش وسط بود و همینطور به اون پسر قول داده بود. چرا اون قول چیزی رو داد که حتی مطمئن نبود می تونه انجامش بده؟
اون حتی نمیتونست ببینه! در حالی که راه میرفت، به صحبت های ساکنان اون منطقه گوش میداد، کاری که برای انجامش زیاد نیاز نبود خودشو اذیت کنه همونقدر که بیناییاش کار نمیکرد به همون اندازه احساسات دیگرش رو قوی کرده بود. اما هنوز هم کارهایی که انجام میداد به همین چند چیز خلاصه میشد مکالمه، آشپزی، تماشایتلویزیون. گاهی اوقات آرزو میکرد که ای کاش میتونست یک زندگی عادی مثل زندگی مردم عادی داشته باشه. هوسوک عادت داشت حتی روی کوچک ترین چیز ها هم زیادی تمرکز کنه، و در اون لحظه آنقدر به مکلامهی دو عضو کبراها دقت کرده بود که حتی متوجه نشد کسی از پشت بهش نزدیک میشه.
"به این زودی رفتی؟" صدای بم و مردانهای شنید و سریع چرخید. صدا آشنا بود. اون صدا بخشی از جلسه کبراها بود. "کسی بهت یاد نداده پنهانی گوش دادن به مکالمهی بقیه کار درستی نیست؟" هوسوک چیزی نگفت، فقط متعجب بود که چطور میتونست اینقدر بیاحتیاط باشه که متوجه نشه کسی پشت سرش بوده.
مرد گفت: "اینجا نیستم که بکشمت!" هوسوک پوزخند زد، اون فکر میکرد میتونه هوسوک رو بکشه؟ "رئیس یه پیام برات داره. دست از فضولی کردن تو کار ما بردار وگرنه راحتت نمیزاریم! حواست به کارات باشه، تو اینو نمیخوای." هوسوک فکر کرد، خدای من چه تلاش رقت انگیزی برای ترسوندن.
"در ضمن، نظرت در مورد لباسم چیه؟ فکر می کنم امشب برم بیرون و کمی خوش بگذرونم."
سوال عجیبی بود. اون نمیتونست ببینه، اون این حس رو مدت ها پیش از دست داده بود، اما به هر حال به چشماش نیازی نداشت. در واقع، ترجیح میداد اصلا مرد روبهروش رو نبینه. او از گوش، بینی، پوست و هر حس پنجگانه دیگری که در اختیار داشت برای ایجاد تصویری ذهنی از دنیای اطرافش از جمله مرد مقابلش استفاده کرد.
شروع کرد به دست کشیدن به لباس های مرد، مرد با تعجب به کار هایی که میکرد نگاه کرد، ولی طولی نکشید که با دیدن رگ های قرمز ناشی از عصبانیت در چشم های هوسوک پوزخند زد.
از عصبانیت سرخ شد و مرد خندید. "ما دقیقا مثل دوقلو ها لباس پوشیدیم مگه نه؟ اگرچه من ممکنه کمی قد بلندتر و قوی تر باشم."
هوسوک نتونست یقه پیراهن مرد رو بگیره ولی اون رو به شدت به سمت نزدیکترین دیوار هل داد. هوسوک داد زد. "این تو بودی. تو همون عوضی هستی که دنبالشم."
"تظاهر به تو بودن؟ این ایده من نبود، اما بله. و باید اعتراف کنم که از این نقش لذت میبرم."
همانطور که مرد صحبت میکرد، هوسوک ضربان قلب، تنفس و هیجان مرد رو احساس میکرد. چیزهایی که افراد عادی قادر به درکش نیستند. اگر این مرد راست می گفت، به این معنی بود که پشت اون همه جنایات مشمئز کننده در اخبار، اون بود. مشت هاش رو سفت کرد. هیچ راهی وجود نداشت که اجازه بده این مرد زنده بمونه.
مرد قد بلندتر و هیکل تر از هوسوک بود و احتمالاً میتونست از پس هوسوک بر بیاد، اما به نظر میرسید اون به جای اینکه اذیت بشه، بیشتر سرگرم شده بود.
"چه احساسی داره که بدونی هرکاری که کردم به نام تو خورده؟ همه تورو مقصر میدونن!"
صورت هوسوک بخاطر حرفهای اون مرد از عصبانیت قرمز شد. آنقدر عصبی که حتی متوجه نشد مرد چاقویی راز کمربندش بیرون اورد. اون چاقو رو در عمق معده هوسوک فرو برد، اما هوسوک حتی به سختی اون را احساس کرد. تنها چیزی که احساس می کرد عصبانیت بود.

KAMU SEDANG MEMBACA
THE DIVEL OF THE SEOL
Aksi_ ل...لطفا ولم کن! _خیلی شانس اوردی که زیبایی. ■■■■■■■■■■■■■■■■ دنیایی که یونگی توش فقط یه باریستایه سادس و هوسوک مردیه که تمامه سئول از اون میترسند! ژانر : خشن، رومنس، اسمات مترجم: honey کاپل: سپ