با همهی پرو بازیهای که در اوردن، بعد از نگاه کردن به صورت نقابدار هوسوک، فرار کردن. یونگی دویدنشون رو تماشا کرد، و بعد برگشت بهسمت هوسوک. "نمیخوای بری دنبالشون؟" هوسوک جلو رفت و مچ دست یونگی رو چنگ زد و دنبال خودش کشید، یونگی رو از محل زندگی سابقش به یک مسیر باریک بین دو مرکزخرید قدیمی که برای شب بسته بودن، کشوند. بعد، چرخید بهسمت یونگی. "فکر کنم اونقدر عقل تو کلت داشته باشی که بدونی کاری که الان کردی چه عواقبی داره! میدونی اگه نبود چه اتفاقی میافتاد؟" یونگی با تعجب بهش خیره شد. اون قبلا عصبانیت هوسوک رو دیده بود، اما هیچوقت عصبانیت های هوسوک مخاطبش یونگی نبود. "صداتو رو من بلند نکن! اونی که قرار جواب پس بده تویی نه من!"
"اها، اونوقت کی قرار به تو بگه کارت احمقانه بود؟!"
یونگی به دست های هوسوک نگاه کرد، از عصبانیت میلرزیدن. "چطور تونستی انقدر احمق باشی؟!"
"تو چی؟ تو با خودت چی فکر کردی که من رو ترک کردی؟ اون هم دقیقا بعد از اینکه من همه چیزم رو از دست دادم!"
هوسوک نقابش رو برداشت. مدت زیادی نگذشته بود، اما هنوز برای یونگی سخت بود که دوباره صورتش رو ببینه. نور ماه به طرز شگفت انگیزی صورتش رو جذابتر کرده بود. "اون وقت تو چیکار کردی؟ پاشدی رفتی تو خیابون ها و خودت رو انداختی جلوی چندتا ادم خطرناک که من رو ببینی، بهانه نیار مینیونگی از هر طرف که به قضیه نگاه کنیم اونی که احمقانهترین کار ممکن رو انجام داده تو بودی." یونگی بیش از هر چیز آرزو میکرد ای کاش میتونست از هوسوک قد بلندتر باشه، چون حالا که نزدیکتر ایستاده بود خیلی کوچیکتر بهنظر میرسید. "دیگه چیکار باید میکردم که باهام حرف بزنی احمق!"
به نوعی، اونا فقط یک فوت از هم فاصله داشتن. یونگی مجبور شد از هوسوک دور بشه. هوسوک به راحتی مچ یونگی رو گرفت. "تو خودت رو به خطر انداختی، چون میخواستی با من حرف بزنی؟" اون دیگه فریاد نمیزد.
یونگی چشماش رو گرد کرد، خودش رو لو داده بود؟ اون در حالی که تلاش میکرد مچ دستش رو آزاد کنه، گفت: "آره، اما نه بهخاطر اینکه دلم برات تنگ شده بود. تو باید کمکم کنی به تهیونگ کمک کنم." هوسوک به آرامی گفت: "دروغ میگی." یونگی از مبارزه دست کشید و هوسوک مچ دستش رو ول کرد. "چی؟"
"اینکه میگی دلت برام تنگ نشده دروغه." اونقدر با اعتمادبهنفس گفت که یونگی عصبانی شد. یونگی اصرار کرد. "اشتباه میکنی. اصلا دلم برات تنگ نشده بود."
هوسوک لبخندی زد. "میگم نشده بود!" یونگی ناله کرد.
هوسوک کاملا مطمئن بود: "باشه، تو راست میگی." حق با اون بود، اما واقعاً موضوع این نبود. یونگی رو عصبانی کرد. اون میخواست ظاهرش رو از این قیافه در بیاره، و به تنها فکری که احساس میکرد درسته رو اورد و هوسوک رو بوسید!
یونگی حتی فکر نکرد که کارش درسته یا نه، اما بعدش نمیخواست متوقف بشه. لحظهای، یونگی کاملا فراموش کرد کجاست و حتی براش مهم نبود اگه کسی ببینتشون. وقتی هوسوک با متعجب به بوسهی یونگی پاسخ داد، یونگی خودش رو کنار کشید. اون حالت های صورت هوسوک رو زیرنظر گرفت. هوسوک مات و مبهوت گفت: "چرا این کار رو کردی؟" یونگی شانههایش رو بالا انداخت و به خاطر اینکه اون رو غافلگیر کرده بود احساس رضایت میکرد. "چون دلم خواست." هوسوک اخم کرد. "میتونم دوباره ببوسمت؟" یونگی بیپرواتر از چیزی بود که فکر میکرد. "نپرس. فقط انجامش بده."
هوسوک دستش رو پشت گردن یونگی گذاشت و یونگی رو جلو کشید. اون یونگی رو خیلی آرامتر از اون چیزی که یونگی اون رو بوسیده بود بوسید. هیچ کس تا به حال به این مهربانی نبوسیده بود. خیلی خوب بود، اما یونگی بیشتر میخواست. پیراهن هوسوک رو تو مشتش گرفت و اون رو به خودش نزدیکتر کرد. بوسههای هوسوک هاتتر شد. انگشتاش به آرامی بین موهای یونگی فرو رفت و این حس لذت بیشتری به یونگی میداد. دستاش چنگ روی پیراهن هوسوک رو رها کردن تا اونها رو روی سینه مرد ببره، همزمان عضلات برجسته رو احساس کرد و اون رو هل داد تا اینکه به دیوار آجری پشت سر چسبوندش. این بهش حس عجیبی میداد که به فرد قوی تر از خودش غالب شده. وقتی دست های هرزه ی یونگی پایین تر رفت، صدای نالههوسوک هم بلندتر شد. مرد بین بوسه ها نفس کشید. "یونگی" "هوم؟" یونگی پاسخ داد، واقعاً حوصله صحبت کردن نداشت. هوسوک کنار کشید. "ما نباید این کار رو انجام بدیم." ادامه داد. "اینجا نه." یونگی آهی کشید و پیشانیاش رو روی شانه هوسوک گذاشت و سعی کرد نفس بگیرد. "میدونم." هوسوک انگشتاش رو روی ستون فقرات یونگی بالا و پایین کرد و یونگی رو لرزوند. هوسوک گفت: جدی، باید بریم. تا خونهی دوستت میبرمت." یونگی به هوسوک نگاه کرد. "میشه بریم خونه تو؟" او متوجه هنگام بوسیدن متوجه شد که یونگی سخت شده. هوسوک هم اونو میخواست، اما خودداری کرد.
"من- واقعا فکر میکنم باید ببرمت خونهی دوستت."
یونگی دوباره آهی کشید و از هوسوک جدا شد. او شکایت کرد: "خب" و دور شد. هوسوک به سرعت خودش رو به یونگی رسوند. "متاسفم." یونگی غر زد: "باشه."
"نه، منظورم این بود که بابت همه چیز متاسفم. نادیده گرفتن تو و بعد اومدن اینجا و فریاد زدن سرت."
"تو هم نجاتم دادی، پس فکر کنم ما با هم برابر باشیم."
هوسوک خندید و با شونهاش به یونگی زد.
"تو واقعا ادم عجیبی هستی. انتخاب دعوا فقط برای اینکه باهام صحبت کنی." یونگی حاضر نشد خجالت بکشه. "خب، این کاری بود که مجبورم کردی انجامش بدم." با وجود این که یونگی هرگز به اون نشون نداده بود که جیمین کجا زندگی میکنه، انگار از قبل راه رو میدونست. یونگی تصمیم گرفت چیزی بهش نگه. به نظر میرسید هوسوک نوعی حس ششم هم داره.
" اصلا به این فکر کردی که اگر من نمیومدم چی میشد؟ از کجا مطمئن بودی که میام؟" هوسوک پرسید. اون این رو متهمانه نمیگفت، بیشتر از روی کنجکاوی بود.
"من فقط این احساس میکردم که تو مراقب من بودی." یونگی سرعتش رو کم کرد و به هوسوک نگاه کرد. "درست میگم، نه؟ تو مراقبم بودی؟" حتی در تاریکی، یونگی میتونست گونههای هوسوک رو ببینه که قرمز شدن. اون اعتراف کرد: "شاید. اما راستش رو بگم، لازم نبود انقدر خودت رو به خطر بندازی. من میخواستم امشب باهات صحبت کنم." حالا اخم کرده بود. "فهمیدم که احمق بودم و میخواستم عذرخواهی کنم." یونگی ناامیدانه میخواست اون اخم رد ببوسه، اما نمیخواست مثل یک نوجوان عاشق رفتار کنه. در عوض دست هوسوک رو گرفت و دوباره راه افتاد. "خوشحالم که بالاخره به حماقتت پی بردی."
YOU ARE READING
THE DIVEL OF THE SEOL
Action_ ل...لطفا ولم کن! _خیلی شانس اوردی که زیبایی. ■■■■■■■■■■■■■■■■ دنیایی که یونگی توش فقط یه باریستایه سادس و هوسوک مردیه که تمامه سئول از اون میترسند! ژانر : خشن، رومنس، اسمات مترجم: honey کاپل: سپ