بعد از خوردن قهوه اش با کلی اعصاب خوردی بلند شد تا بره حداقل بتونه تهیونگ رو ببینه. مادرش قطعاً بهش اجازه نمی داد تهیونگ رو ببینه؛ ولی با التماس هایی که یونگی خیلی سال پیش به خودش قول داده بود تا دیگه اونها رو به مادرش نگه بالأخره تونست وارده اتاق تهیونگ بشه. یونگی به خودش قول داد وقتی وارده اتاق تهیونگ میشه به جای اینکه احساساتی بشه یک کم جدی رفتار کنه تا حداقل بتونه برادرش رو سرزنش کنه. اشتباه می کرد یونگی معمولاً خیلی آدم عاطفی نبود؛ اما یک نگاه به تهیونگ کافی بود تا اشکهاش سرازیر بشن. تنها چیزی که اون رو امیدوار و زنده نگه میداشت نیازش به قوی موندن برای برادر کوچکش بود برادر کوچولوی بی خیال و معصومش که لایق هیچ دردی هم نبود چه برسه به این. یونگی که بغضی به گلوش چنگ میزد به آرومی زمزمه کرد:
"ته ته!" مطمئن نبود که پسر خوابیده یا نه؛ چون چشم هاش بسته بودن یکی از اونها متورم و کبودی بزرگی روی خودش داشت. لب پایینش ترک خورده بود و خون روش خشک شده بود، بقیه ی صورتش هم وضعیت بهتری نداشت و کبودی های بیشتری روی استخوان گونه اش پخش شده بود. صورتش حتى بدترین قسمت هم نبود. اون حتی نمیخواست بدونه زیر باندی که دور ساعد چپ تهیونگ پیچیده شده بود چه چیزی وجود داره؛ حتی انگشتهایی که از اون بیرون زده بودن بنفش رنگ و کبود شده بودن یکی از پاهاش هم توی گچ بود. یونگی طاقت دیدن آسیبهای دیگهای که ممکن بود تهیونگ داشته باشه رو نداشت. پلکهای تهیونگ باز شدن و چشمهای خون آلودش بلافاصله یونگی رو پیدا کردن سعی کرد لبخند بزنه؛ اما یونگی میتونست درد رو از نگاهش بفهمه.
"اومدی؟" صداش از شدت درد دورگه شده بود و دوباره ادامه داد:
"مامان گفت که نمیای!"
یونگی جلو رفت و موهاي روي صورتش رو کنار زد. "آره که اومدم، به محض این که شنیدم اومدم؛ ولی مامان تا الان
اجازه نداد ببینمت." وقتی یونگی روی صندلی کنار تخت تهیونگ نشست، نگاهش رو به چهرهی برادرش داد تا بررسی کنه و به صدای مانیتور قلب گوش داد، صدای اون براش آرامش بخش بود. یونگی گلوش رو صاف کرد.
"حالت چطوره؟"
تهیونگ در حالی که به انژیوکت تو بازوی نسبتاً سالمش نگاه می کرد گفت: "دیگه اون قدر درد ندارم، پرستارها خوب ازم مراقبت کردن و داروهای خوبی هم خوردم"
یعنی چه اتفاقی برای داداش کوچولوش افتاده بود؟ دعوا کرده بود؟ کسی براش قلدری کرده بود؟ یا داشتن ازش باج می گرفتن؟ بعد از چند لحظه سکوت بالأخره یونگی مجبور شد سؤالی رو که ساعت ها تو ذهنش بود رو بپرسه.
" نمیخوای بگی چی شده ته ته؟ اصلاً فکر نکن بهانه ای که به مامان و بابا دادی رو به من هم بدی."
یونگی این حرف رو زد؛ چون مامانشون گفته بود که تهیونگ از پله ها افتاده و خب این اصلاً با عقل جور در نمی اومد. عمراً افتادن از پله این آسیبها رو داشته باشه درضمن خونه ی اونها اصلاً پله نداشت و تهیونگ هم اصلاً از خونه خارج نمی شد که بخواد از پله های توی خیابون یا پاساژی بیفته. یونگی یک سال دانشکده پزشکی درس خونده بود و میدونست که این جراحات ناشی از افتادن از پله ها نیست. نکنه کاره پدر یا مادرشون باشه؟ یونگی فکر نمیکرد پدرشون که کمی مهربان تر از مادرشون بود بتونه چنین کاری رو انجام بده؛ اما اگه مادرشون بالأخره کاره خودش رو کرده بود چی؟ شاید به همین خاطر بود که آن قدر عادی تر از همیشه رفتار می کرد، شاید نقش بازی میکرد و میخواست لو نره. تهیونگ که نگاهش به وسط پتوی روی پاهاش بود زمزمه کرد. "هرچی توی سرته ، همه اش اشتباهه اما، نمیتونم بهت بگم چه
اتفاقی افتاده."
"چی؟ چرا نه؟"
"من فقط نمی تونم بگم؛ چون ممکنه توی دردسر بیفتم."
یونگی این بار با لحن عصبی و محکم تری گفت: تهیونگ، فقط به من بگو کی این کار رو باهات کرده، قول میدم توی دردسر نیفتی، به کسی نمیگم.
تهیونگ مدت زیادی ساکت بود و یونگی در حالی که فکر میکرد منتظر موند، تهیونگ بالأخره بعد از مدت طولانی نفس عمیقی کشید و لب باز کرد.
"قول میدی به کسی نگی؟"
یونگی سری به نشونه ی تأیید تکون داد.
" تا حالا اسم کبراها رو شنیدی؟"
یونگی خسته بهش نگاه کرد و عاجزانه جواب داد.
"نه؛ اما این اسم به نظر میرسه"
تهیونگ جمله ی یونگی رو تموم کرد. "یک گروهه؛ اما خب بیشتر از اینهاست. داستانش طولانیه؛
اما" بغض کرد و مجبور شد مکث کنه و صداش رو خفه کنه. یونگی چند قطره اشکی که وقتی تهیونگ چشم هاش رو بست ریخته بودن پاک کرد.
"من، من به پول احتیاج داشتم و اونها گفتن که اگه برای اونها بار تحویل بگیرم بهم پول میدن."
یونگی داشت خواب میداد! مطمئن بود این یک دروغه. برادرش، چطور این اتفاق افتاده بود؟ هیچ راهی وجود نداشت که تهیونگ با فعالیتهای گروههای خلافکار درگیر بشه. هرگز! یونگی نمیتونست باور کنه؛ اما باز هم سکوت کرد تا برادرش ادامه بده.
"اون ها خیلی ترسناک بودن یونی. من بهشون گفتم دیگه نمیخوام باهاشون کار کنم؛ اما اونها گفتن که باید ادامه بدم و این به این معنا بود که وقتی شروع کردی دیگه نمیتونی ازش بیرون بری دیروز من از تحویل گرفتن بار امتناع کردم و، این اتفاق افتاد." تنها چیزی که یونگی احساس می کرد عصبانیت بود. نه از تهیونگ، بلکه از این باند احمق، چطور جرئت میکنن که یک بچهی بیگناه رو کتک بزنن تا کارهای کثیف خودشون رو براشون انجام بده و بعد وقتی میخواد خودش رو از لجن زار بیرون بکشه بهش صدمه می زنن؟ یونگی سعی کرد خودش رو جمعوجور کنه و با صدای آرومی به حرف اومد.
"پول رو برای چه کاری میخواستی ته؟"
تهیونگ باز سوکتیپ کرد، انگار براش سخت بود که جواب بده و با کمی کلانجار رفتن با خودش زبون باز کرد.
"برای تو هیونگ، میخواستم کمکت کنم تا شاید بتونی جای بهتری پیدا کنی یا پسانداز کنی تا دانشگاهت رو تموم کنی. یونگی در حالی که به آرامی دست آزاد برادرش رو گرفته بود و نوازش می کرد گفت: "ته ته این وظیفهی تو نیست که از من حمایت کنی من به تنهایی از پسش برمیام، همیشه این کار رو کردم. تهیونگ که دیگه کاملاً به گریه افتاده بود بین هق هق هاش زمزمه کرد. "متأسفم!"
مانیتور قلب سرعتش بیشتر شده بود و صدای بوقهاش بلندتر شده بود و یونگی سعی کرد برادر کوچولوش رو آروم کنه. "اشکالی نداره ته، هیچکدوم از اینا تقصیر تو نیست، آروم باش من ازت انتظاری ندارم ته ته خواهش میکنم گریه نکن. تهیونگ دیگه داشت به خاطره فشار پدر و مادرشون نابود میشد. کاش میتونست با خودش ببرتش؛ اما تو زندگیی یونگی، یونگی خودش هم اضافه بود چه برسه به یک شخص دیگه. یونگی نیم ساعت بعدی رو صرف دلجویی از تهیونگ کرد و در تمام این مدت نقشه کشید که چطوری میخواد به برادرش کمک کنه تا از این وضعیت خلاص بشه که با صدای ته به خودش اومد.
"هیونگ قبل از اینکه مامان بیرونت کنه باید بری."
یونگی می دونست که تهیونگ داره درست میگه و زودتر باید از اونجا می رفت. دست تهیونگ رو برای آخرین بار فشار داد و به چشمهاش نگاه کرد. اونها مطمئناً رنگ خون گرفته بودن و رنگ های خون رو به خوبی میتونست ببینه اخم کرد و به جلو خم شد تا از نزدیک ببینه؛ اما تهیونگ بلافاصله نگاهش رو دزدید و پایین رو نگاه کرد. یونگی با لحن دستوری تهیونگ رو خطاب کرد. "به من نگاه کن."
تهیونگ نگاه نکرد و چشمهاش رو فشرد که باز با صدای تهدید آمیز یونگی به گوشش رسید. "تهیونگ!"
تهیونگ در حالی که چشم هاش بسته بود گفت: "خستهام،
میخوام بخوابم تو هم باید بری." در باز شد و مادرشون وارد شد و صدای رو مخ و بلندش توی اتاق پیچید.
"وقتت تمام شده برو بیرون من میخوام با پسرم کمی وقت بگذرونم." یونگی از جاش بلند شد و به سمت در رفت. اون قبل از رفتن باصدایی آروم گفت: "زود خوب شو ته ته." بیرون رفت و تلاش کرد تا خودش رو سر پا نگه داره، تمام ترسش این بود که متوجه بشه چیزی که دیده همون چیزی که بهش فکر میکنه. قلبش توی دهنش میزد، امکان نداشت. فهمید که چرا تهیونگ اجازه نمیده چشمهاش رو ببینه و به همون دلیل بود که پشت شبکیهی چشمهاش رگههای خونی ملتهب و یک لایهی خاکستری بود. تهیونگ اُبسیدین مصرف می کرد! یونگی مشتهاش رو تو سرش کوبید تا شاید کمی آروم بشه. این کبراها هر کسی که بودن، هر کسی که پشت ظاهر ابسیدین در سئول بود، یونگی از اونا متنفر بود، به شدت از اونا متنفر بود و با وجود اینکه اون فقط یک نفر بود، همون موقع به خودش قول داد که هرکاری که لازمه انجام بده تا اونا رو نابود و برادرش رو نجات بده. اگر کسی در حال حاضر بر اثر یک بیماری صعبالعلاج جان خود رو از دست میداد چطوری میتونیم نفر بعدی رو نجات بدیم؟ خودمون به دادش میرسیم یا کسی رو پیدا میکنیم که به دادش برسه؟ بعد از یک روز فکر کردن بالأخره چیزی به ذهنش رسید فقط میتونست امیدوار باشه که این درست باشه. قطعاً اگر فردی دارویی رو مهندسی کرده بود که به آرومی شخصی رو میکشت؛ پس حتماً یکی هم میتونست پادزهری رو
برای این درد بسازه. اون نمیتونست یک شب این کار رو انجام بده. در واقع اون نمیدونست از کجا باید شروع کنه؛ اما از زمانی که یک فرد شروع به مصرف ابسیدین میکرد حدود شش ماه طول میکشد تا به یک سایه تمام عیار تبدیل بشه؛ پس فقط قبل از مرگ مهمترین مسئله زمان بود. با اینکه مطمئن نبود؛ ولی باز هم به نظرش شش ماه زمان زیادی برای فهمیدن چیزی بود.
YOU ARE READING
THE DIVEL OF THE SEOL
Action_ ل...لطفا ولم کن! _خیلی شانس اوردی که زیبایی. ■■■■■■■■■■■■■■■■ دنیایی که یونگی توش فقط یه باریستایه سادس و هوسوک مردیه که تمامه سئول از اون میترسند! ژانر : خشن، رومنس، اسمات مترجم: honey کاپل: سپ