PT.20

362 40 9
                                        

از صبح متوجه حال یونگی شده بود و یجورایی براش عجیب بود که یونگی چطور می‌تونه انقدر درونگرا باشه.
مشخص بود که داشت بخاطر تهیونگ نابود می‌شد؛
اما باز هم امیدوارترین فرد اینجا، یونگی بود.
ساعت هنوز چهار بعد از ظهر بود و هوسوک باید تا ساعت
هفت سر کار می‌موند؛
بخاطر پیروزیشون تو پرونده‌ی جئون‌جونگ‌کوک و بلافاصله بعد از اون تبدیل شدن به وکیل جونگ‌کوک باعث شده بود موکل‌های زیادی رو پیدا کنن.
و این درسته که هوسوک رو به چیزی که می‌خواست، یعنی کمک کردن به مردم نزدیک می‌کرد.
اما باز هم به نظر هوسوک تو خیابون‌های پایین شهر صدای فریاد‌های زیادی میاد که به گوش هیچکس نمی‌رسه.
اولین باری که تصمیم گرفت تبدیل به کسی بشه که به مردم کمک کنه، ۱۰ سالش بود.
هوسوک بلافاصله بعد از به دنیا اومدنش، مادرش رو از دست داد و همه هوسوک رو مقصر این موضوع می‌دونستن.
چون مادرش بخاطر بیماری، حاملگی خیلی سختی رو گذروند و بعد از به دنیا اومدن هوسوک نتونست بیشتر
از چند ساعت دووم بیاره‌.
هوسوک گرمای مادرانه‌ی هیچ زنی رو تو زندگیش احساس
نکرد.
خانواده‌ی مادرش اون رو بخاطر نحس بودنش طرد کردن
ولی پدرش مجبور بود نگهش داره و هر لحظه وقتی به هوسوک نگاه می‌کرد، حسرت می‌خورد که چرا با وجود
بیماری همسرش ازش بچه خواست و هم خودش رو برای همیشه نابود کرد و هم زندگی اون بچه رو؛
آدم‌ها تو زندگیشون همیشه به یک زن احتیاج دارن.
فرقی نمی‌کنه در چه حالت، دوست‌دختر، همسر، خواهر، مادر و حتی یک دوست، محبتی که یک زن به انسان می‌کنه می‌تونه کمبود عاطفی رو در وجود هرکسی کاهش بده.
چون اون یک زنه؛ کسی که به زندگی حیات می‌بخشه و با زیباییش همه‌ جا رو درخشان می‌کنه.
و هوسوک، آدمی بود که هیچوقت محبت مادرانه رو دریافت نکرد و قرار نبود بزاره این اتفاق بیوفته.
برگردیم سر اصل موضوع، دلیلی که هوسوک برای اولین بار تصمیم گرفت به مردم کمک کنه.
حالا که نامجون چند روز مرخصی گرفته بود تا بره سفر هوسوک تنها تو این دفتر به فکر چیزهایی می‌افتاد که خیلی سال بود دیگه بهشون فکر نمی‌کرد.
هوسوک تو دهه‌ی اول زندگیش خیلی بچه‌ی آرومی بود.
در حدی که همیشه هاله‌ی آرامش و بی‌دردسر بودن رو اطرافش می‌دیدی!
ولی قلدری تو مدارس کره‌ی جنوبی برای دانش‌آموزانی که وضعیت مالی خوبی نداشتن مثل طلوع و غروب خورشید عادی بود.
اون پسر؛
حتی صدای قیژ قیژ کفشش که به کف پارکت شده‌ی کلاس می‌خورد جسم لاغر و بی‌جون پسر بچه‌ی ده ساله رو می‌لرزوند.
کاری از دستش بر نمی‌اومد، شکایت کردن؟ این براش مثل یک رویا دور و غیرقابل دسترسی بود!
حتی اگر می‌خواست کاری بکنه زورش نمی‌رسید.
اون یه پسر سیزده‌ ساله‌ی سال آخری بود و هوسوک یه پسربچه‌ی ده ساله.
"این چند روز بهت خیلی خوش گذشته جانگ هوسوک، مگه نه؟"
می‌خواست تموم چیزی که توی بدنش بود رو بخاطر ترس بالا بیاره، اما حتی جرعت نفس کشیدن نداشت.
پسر از یقه‌ی یونیفرم کهنه‌ی یونگی گرفت و بلندش کرد.
پاهای پسرک از زمین جدا شده بود.
"چرا جواب نمیدی؟"
پسر با عصبانیت تو صورتش داد میزد و چشم‌هاش رو تو صورت هوسوک می‌چرخوند. "م، م، من معذرت می، خوام"
بالاخره تصمیم گرفت صدایی از میون لب‌های لرزونش خارج کنه که مصادف شد با پرتاب شدنش روی زمین.
پس سرش محکم با قسمت تیز نیمکت برخورد کرد، شدت ضربه اونقدر زیاد بود که گوش‌های هوسوک شروع کردن به سوت کشیدن و کف زمین پخش شد.
گوش‌هاش رو از شدت درد گرفته بود و بدنش رو منقبض کرده بود تا حداقل از شدت ضربه‌هایی که اونا به بدنش می‌زدن کمتر بشه.
خواست، چشم‌هاش رو باز کنه ولی هیچی نبود؛
"نه هوسوک، چشمات سالمن تو فقط یادت رفته بازشون کنی."
"چشمام باز میشه مگه نه؟"
"هوسوک می‌ترسه، بخاطر همون چشماش نمی‌خوان باز بشن."
"نه من هنوزم می‌خوام ببینم."
این آخرین جملاتی بود که قبل از بیهوش شدن زیر کتک‌های اونا به خودش گفت.
ولی اون آخرین باری بود که هوسوک تونست ببینه!
آخرین تصویری که دید چشم‌های اون پسر بود؛
بعد از به هوش اومدنش توی بیمارستان و ندیدن هیچ چیزی پدرش انتظار بی‌تابی‌های پسرش رو داشت تا آرومش کنه، ولی هیچی.
هوسوک دیگه هیچی نمی‌دید و این قرار نبود عوض بشه.
پس چرا باید بی‌تابی می‌کرد؟
"بابا!"
بعد از ساعت‌ها بالاخره حرف زده بود و پدرش به سمت تخت رفت.
"چیشد هوسوک؟ چیزی لازم داری؟"
"امروز چند شنبست؟"
"شنبه."
ساعت چنده؟"
"ساعت چهار بعد از ظهره."
"دقیق؟"
"نه، دقیق ساعت چهار و پانزده دقیقست."
"ممنون!"
و دیگه هیچ سوال نپرسید.
دوباره تو سکوت همیشگیش فرو رفته بود.
همه چیز برای هوسوک در سکوت اتفاق افتاد، راس ساعت ۱۶:۱۵ دقیقه‌ی بعد از ظهر، تمام دنیای قبل هوسوک فرو ریخت. و قول داد که اجازه نده هیچ‌وقت هیچ کجای کره همچین اتفاقی برای کسی بیوفته‌.
سردرگم بود، اما باهوش هم بود.
قرار بود تموم بشه؟ هرگز!
خطرناک تر از یه قاتل سریالی کی می‌تونه باشه؟
قطعا پسربچه‌ای که همه‌ی کودکیش رو گرفتن!
این پسر بچه؛ قراره قاتل همون قاتل سریالی باشه.
ولی بدون چشم؟ معلومه، مشخصه که این چشم‌ها از اولم مال اون نبود. تا این سن که چیز قشنگی باهاشون ندید، از این به بعد هم قرار نبود ببینه.
زندگی هوسوک سخت بود، خیلی سخت.
وقتی تازه داشت به ندیدن عادت می‌کرد پدرش رو تو سن شانزده سالگی از دست داد.
حتی یک روز تمام جنازه‌ی پدرش رو تو خونه نگه داشت چون نمی‌دونست باید با چشم نداشته چه غلطی بکنه.
با هر سختی که بود مراسم پدرش رو برگذار کرد، کمک‌های زیادی دریافت کرد.
وقتی برگشت خونه، تنهایی تنها چیزی بود که حس میشد.
ولی باید این چندش بودن و حقیر بودن رو کنار می‌ذاشت.
فکر کرد به تصویر خونه قبل از اینکه نابینا بشه.
مبل، تلویزیون، اتاق خواب، تخت، آشپزخونه، کابینت، تلفنش، میز، لامپ....
در خونه رو باز کرد و رفت تو خیابون براش مهم نبود که بمیره، باید یاد میگرفت.
اون یک شب کامل از ساعت ده تا پنج صبح فردا تو خیابون ها گشت تا بعد از مسیری که طی کرده بود دوباره به خونه رسید.
با وجود این همه سختی و پیاده روی لبخند می‌زد.
اون بالاخره موفق شده بود.
حالا، نزدیک به ده سال از اون اتفاقات می‌گذره.
ده سال از وقتی هوسوک تمام حواس‌های بدنش رو پرورش داد تا نابینا شدنش چیز ناچیزی باشه.
هیچ‌وقت انتقام براش چیز جالبی نبود؛
ولی اون پسر باید تقاص پس می‌داد‌.
وقتی هوسوک تو سن بیست و یک سالگی تصمیم گرفت اون ردا رو بپوشه اون نقاب رو بزنه و بره تو خیابون‌ها اون پسری که چشم‌هاش رو ازش گرفته بود با دوست‌دخترش راحت تو خیابون‌ها قدم می‌زد.
هوسوک فکر می‌کرد خفه کردنش تو سیمان کمی از دردی که کشیده بود رو کم کنه، اما حتی صدای ناله‌های خفه‌اش زیر اون همه سیمان آرومش نکرد.
اون پسر رو تو تشت سیمان رها کرد و تا زمانی که ناله‌هاش قطع شد همونجا ایستاد.
مرده بود مگه نه؟ جانگ هوسوک انسان‌ها رو نمی‌کشت، اون فقط آدم بدا رو می‌‌کشت.
شهردار سئول فکر می‌کرد این شهر مال اونه، ولی سئول متعلق به هوسوک بود!
نمی‌دونست کی لقب شیطان سئول رو روش گذاشت و بین مردم رواج داد، ولی هر چیزی که بود هوسوک ازش بدش نمی‌اومد.
اون خودش می‌دونست که هیچوقت قرار نیست به یک پسربچه‌ی ده ساله‌ی بیگناه و یا یک مرد یا زن ۳۰ ساله‌ی بی‌گناه آسیب بزنه.
حالا که نزدیک دهه‌ی سوم زندگیش بود، حس می‌کرد بالاخره یه زیبایی وجود داره که نمی‌تونه ببیندش.
اون فقط صدای یونگی رو شنیده بود.
حتی تلاش هم نمی‌کرد صورتش رو تصور کنه؛
شاید یونگی فقط یه فرشته بود که وارد زندگیش شد.

■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■

سلامم زیبا‌رویان من 🥺💋
با ووتاتون انرژی بدید 🤗💕

THE DIVEL OF THE SEOL Onde histórias criam vida. Descubra agora