تقریبا بخاطر افکار بیهودهاش به هیچکدوم از کاراش نرسیده بود.
البته مهم هم نبود، اون که لازم نبود تا وقتی نامجون از مرخصی بیاد کاری بکنه.
الان تنها چیزی که حالش رو خوب میکرد بغل گرم و نرم یونگی و حرفهای آرامش بخشش بود.
بلند شد تا لوازمش رو جمع کنه؛
یادآوری خاطرات اون روزها با وجود اینکه مدت زمان زیادی ازشون گذشته بود، بازم برای هوسوک دردناک بود.
از دفتر بیرون اومد، ترجیح میداد پیاده تا خونهی یونگی بره.***
هوسوک چندبار زنگ خونهی یونگی رو زد.
دیروقتم نبود؛ خواب بود؟
"یعنی هنوز بیمارستانی یونگی؟"
گوشهاش رو تیز کرد و تمام دقتش رو جمع کرد.
هیچ صدایی از اون طرف در نمیاومد.
ناخواسته یکم نگران شده بود، ولی یونگی بهش قول داده بود که وقتی پیشش نیست از خودش مراقبت کنه.
چند بار بلند اسم یونگی رو فریاد زد.
"یونگی بهت گفته بودم رفتن پیش جین و کمک خواستن ازش خطرناکه!"
بیتوجه به افرادی که در آپارتمانشون رو باز کرده بودن و داشتن به هوسوکی که فریاد میکشید نگاه میکردن، کمی از در خونهی یونگی دور و محکم با پاش به دستگیرهی در ضربه زد که در شکست و تونست وارد بشه.
دوباره یونگی رو صدا زد.
چقدر احمق بود؛ معلومه که یونگی خونه نیست. داشت کی رو صدا میکرد؟
در اتاق رو باز کرد و به سمت تخت رفت، همهجا رو با دقت کنکاش میکرد اما هیچ اثری از یونگی نبود.
نه تو حمام و نه اتاق؛
به سمت کاناپههای جدید یونگی رفت.
از وقتی وارد خونه شده بود، این قسمت از خونه بوی ضعیف الکل رو حس میکرد و با کشیدن دستش روی میز تونست بطری الکل رو پیدا کنه.
یعنی مست کرده و رفته تو خیابون؟
اگه اون عوضیا بلایی سرش بیارن چی؟
بدون لحظهای صبر کردن از خونه زد بیرون، و چشمهایی که دنبالش بودن رو ندید.
***
تو خیابون، با اون همه سر و صدا برای سومین بار تو عمرش بخاطر ندیدن چشمهاش به خودش لعنت فرستاد.
نه میتونست متوجه صداهای اطرافش بشه، و نه حتی میتونست بویی رو درست تشخیص بده.
اگه برای یونگیش اتفاقی میافتاد...
قسم میخورد تمام افرادی که تو آسیب زدن به یونگیش دست داشتن رو آتیش بزنه.
بعد هم خودش رو میکشت زندگی دیگه چه فایدهای براش داشت؟
اونقدر به وحشتناکترین چیزها فکر کرده بود که حتی متوجه نبود مردم رد میشن و بهش تنه میزنن.
اون فقط داشت به این فکر میکرد که نکنه کسی که الان به زندگیش معنا داده رو از دست بده.
اونقدر سردرگم که حتی وقتی کسی گوشهی پالتوش رو گرفت و کشید توی کوچهی تاریک هم اهمیت نداد.
پشتش خورد به دیوار و متوجه دستی که اومد روی دهنش شد.
تازه فهمیده بود کجاست؛
با زانوش به شکم فرد رو به روش ضربه زد که ازش جدا شد و از درد ناله کرد.
هوسوک اون صدا رو میشناخت؛
تو مصاحبهها، دادگاه و حتی صحبتهای عادی.
جئون جونگ کوک اینجا چیکار میکرد؟
"هی جئون، میشه توضیح بدی چرا باید تو این موقعیت همچین کاری انجام بدی؟"
"عوضی من مافوق توام چطور میتونی اینطور باهام صحبت کنی؟"
هوسوک بالای بدن پخش زمین شدهی جونگ کوک ایستاد.
"باور کن جئون اگه نتونم سالم پیداش کنم توام جزو همونایی هستی که قراره بمیره."
"خیالت راحت، اگه پیدا نشه اونی که اول میمیره تویی چون خودم میکشمت."
هوسوک تا الان خیال میکرد اصل کار ماجرا جونگکوکه؛
یعنی جونگ کوک نمیدونست یونگی کجاست؟ البته نباید به مار رو به روش اعتماد میکرد.
وکیلش بود، میدونست میتونه کثیفترین کارها رو بدون اینکه کسی متوجه بشه انجام بده.
"منظورت چیه؟"
"منظورم اینه که من هم مثل یونگی تا کمر رفتم تو تباهی و بدبختی."
هوسوک نمیدونست، اما خود جونگ کوک که میدونست داره چه عذابی میکشه.
حاضر بود همهی ثروتش رو بده.
هرچیزی که تو این دنیا براش با ارزش بود رو بده تا اون درمان رو پیدا کنه.
هوسوک برگشت تا از کوچه بیرون بره.
"خفه شو جئونجونگکوک الان واقعا برای چرتوپرتای تو وقت ندارم."
"منم اون درمان رو میخوام!"
هوسوک ایستاد.
درمان؟ از کجا میدونست دارن دنبال درمان میگردن؟
"اگه انقدر دنبال عدالتی کسی که باید زودتر اون درمان رو داشته باشه منم چون اون کثافتی که خواهرم رو معتاد کرده برادر عوضی دوست پسر توئه!"
جونگکوک تو کوچهی خلوت این حرفها رو به هوسوکی که حتی حاضر نمیشد برگرده با صدای بلند میگفت.
"میشنوی جانگ هوسوک؟ یا گوشاتم مثل چشمهات کار نمیکنن؟"
با این جمله هوسوک شوکه برگشت سمتش.
"تعجب کردی؟ من حتی آمار مادرت که مُرده رو هم دارم.
همهی پروندههای پزشکیت رو دیدم. از ده سالگی به بعد دیگه نتونستی ببینی؛
حتی پدرت واسه برگردوندن چشمهات کلی تلاش کرد اما چشمهات حتی با پیوند قرنیه هم برنمیگشت."
هوسوک به سمتش رفت، یقش رو گرفت و محکم به دیوار کوبیدش.
"این که چشمهام نمیبینه دلیل نمیشه همین جا نکشمت جئون!"
جونگ کوک دستهای هوسوک رو از یقش جدا کرد و هلش داد.
"الان وقت این نیست که واسه آدمای بیگناه تبدیل به شیطان سئول بشی."
با هر کلمهای که میگفت گوشهای هوسوک سوت میکشیدن.
چطور تونسته بود تمام این مدت برای کسی کار کنه که حتی به پروندههای خصوصی پزشکیش نفوذ پیدا کرده بود.
"هرکس ندونه من که میدونم جانگ هوسوک؛
الان مثل سگ دنبال یه چیزی میگردی که هم دوست پسرت رو نجات بدی هم درمان رو پیدا کنی.
ولی نمیتونی... چرا؟ چون واسه این عملیات جدید و متفاوت نیاز به چشم داری که خیلی وقته ناقصی."
هوسوک هر لحظه بیشتر مطمئن میشد که باید مرد رو به روش رو بکشه.
اما الان کار مهمتری داشت!
"عصبانی نشو هوسوک! نیومدم اینجا واسه اذیت کردن یا رقابت."
نفس عمیقی کشید و ادامه داد: "فقط میخوام این دفعه کمکم کنی. میدونم اصلا از من خوشت نمیاد... حسمون متقابله ولی الان جفتمون به هم نیاز داریم."
هوسوک وسط حرفش پرید: "من به تو نیازی ندارم."
"ولی من دارم"
جونگ کوک اگه میخواست میتونست هوسوک رو مجبور کنه اون درمان رو فقط برای خواهرش پیدا کنه.
اما نه؛
هوسوک آدمی نبود که زیر بار حرف زور کسی بره.
آدم عادلی بود، اگه بهش کمک میکرد، شاید میتونست خواهرش رو از مرگ نجات بده.
"من آدم دارم جانگ هوسوک، میتونیم ازشون استفاده کنیم. میدونی که اگه بخوام میتونم به زور ازت بگیرمش اما این کارو نمیکنم."
گفتن این جمله برای جئون جونگکوک، ثروتمند ترین مرد سئول واقعا سخت بود اما باید به زبون میاوردش.
"ازت خواهش میکنم جانگ هوسوک، به من ملحق شو!
بیا با هم درمان رو پیدا کنیم."
دستش رو جلو آورد.
و بعد خندش گرفت.
"وای... یادم رفته بود تو کوری نمیتونی دستم رو ببینی."
هوسوک بعد از تموم شدن این ماجراها اگه زنده میموند قطعا بخاطر این حرف جونگ کوک، میکشتش.
هیچکس جرعت نداشت شیطان سئول رو مسخره کنه اون وقت اون...
"اتفاقا متوجه دستت شدم، فقط خوشم نمیاد باهات دست بدم."
"خب باشه، ولی لازمه برای شروع هر توافقی دو طرف به همدیگه دست بدن."
"مگه من گفتم باهات توافق میکنم؟"
"بیخیال جانگ هوسوک، اگه اینطوری بود من الان زنده نبودم. یالا دست بده!"
هوسوک دستش رو بین دست جونگ کوک گذاشت که بخاطر سرما یکم سرد شده بود.
اما هنوز هم مقداری گرما داشت.
"این فقط مال الانه جئون بعد از این اتفاق راه ما از همدیگه جدا میشه فهمیدی؟"
جونگ کوک با وجود این که میدونست هوسوک نمیبینه لبخندی زد.
"منم ازت متنفرم جانگ هوسوک ولی برای الان، ما به هم احتیاج داریم پسر."
البته حق با جونگ کوک بود.
اگه پیداش نمیشد عمرا هوسوک میتونست بره به یه مکان ناآشنا.
الان تنها نگرانی هوسوک یونگی بود.
چیزی که داشت از داخل نابودش میکرد.
"یونگی تو کجایی؟"***
سرش اونقدر درد میکرد که باز کردن چشمهاش براش مثل سختترین کار دنیا بود.
نه میدونست کجاست، و نه حتی میدونست چرا اونجاست.
فقط آخرین چیزی که دیده بود رو خوب به خاطر داشت.
و مطمئن بود اون طرف، اصلا هوسوک نبوده.
اصلا هوسوک کجا بود؟
بالاخره تصمیم گرفت چشمهاش رو باز کنه.
خواست نیمخیز بشه که متوجه بسته بودن دست و پاهاش شد.
روی تخت بود، و تخت به نسبت نرم بود. ولی اتاقی که توش بود؛ تقریبا مثل اتاق استراحت پرستارهای بیمارستان بود.
همه چیز فقط زیاد سردرگمش میکرد.
"سلام شیرینم!"
یا شنیدن صدای آشنایی سرش رو به سمت صدا برگردوند.
همین مرد بود؛ این صدای همون مرد بود.
"تو کی هستی؟"
مرد لبخند مهربونش رو از روی لبهاش کنار نمیزد و خب این لبخند فرشته مانند اصلا برای یونگی آرامش بخش نبود. بیشتر مثل این بود که تو دام یک روانی افتاده باشه.
"چرا من رو آوردی اینجا؟"
"آروم باش، به تک تک سوالاتت جواب میدم. ولی اول از همه باید جواب سلام رو بدی که فکر نکنم پسر سرکشی مثل تو این کار رو انجام بده."
پوزخند زد. هوسوک عجب تیکهای بلند کرده بود.
لبخندش کمکم از روی صورتش محو شد و چشم
هاش تاریک شد.
"جواب سوالت رو میدم فقط چون چند یاعت دیگه بیشتر زنده نیستی."
"احمقی؟ فک کردی هوسوک میزاره زنده بمونی؟"
مرد فریاد زد: "خفه شو!"
یونگی از صدای بلندش از ترس تو خودش جمع شد.
"هیچوقت وسط حرفم نیا!"
یونگی ترسیده فقط به چهرهی خشمگین مرد رو به روش نگاه کرد.
"خب داشتم میگفتم؛ این رو فقط بهت میگم چون چند ساعت دیگه بیشتر زنده نیستی."
نفس عمیقی کشید و روی صندلی نشست.
"رئیس مار های کبرا منم!"■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■■
پشمام عجب پارت غیرقابل حملی بود 🤰
ولی جونگ کوک و هوسوک>>>>>>>>>>>>
با ووتاتون انرژی بدین 💕

YOU ARE READING
THE DIVEL OF THE SEOL
Action_ ل...لطفا ولم کن! _خیلی شانس اوردی که زیبایی. ■■■■■■■■■■■■■■■■ دنیایی که یونگی توش فقط یه باریستایه سادس و هوسوک مردیه که تمامه سئول از اون میترسند! ژانر : خشن، رومنس، اسمات مترجم: honey کاپل: سپ