بعد از اینکه از حمام بیرون اومدن پرنس ، پسر رو روی صندلی میز آرایش نشوند و سشوار رو به برق زد تا موهای نمناکش رو خشک کنه و همونجور که به سر جونگکوک ور میرفت گفت : چون بار اولت بود این دفعه رو بهت سخت نگرفتم ولی از دفعه های بعد به کمتر از دو راند راضی نیستم.
بعد از چند دقیقه موهای پسر خشک شد و تهیونگ دوباره اون رو بغل کرد و روی ملحفه های تمیز گذاشت و دستش رو دور کمر جونگکوک حلقه کرد و باهم به خواب عمیقی بعد از مدت ها فرو رفتن.
حدودا دو هفته ای میشد که جونگکوک به قصر رفته و با
پرنس وارد رابطه ی جدی شده بود.
پادشاه قرار و مدار عروسی رو گذاشته بود و قرار شد ماه بعد عروسی سلطنتی برگذار بشه.همه براش ذوق داشتن.
جنب و جوش زیادی توی قصر دیده میشد.
هر کس کاری انجام میداد تا همه چیز به بهترین شکل ممکن انجام بشه.پدر شوهرش تمام پادشاها و آدمای سر شناس کشور
خودشون و کشورهای همسایه رو هم برای مراسم عروسی دعوت کرده بود.
اون میخواست هفت شبانه روز برای پسرش و دامادش جشن بگیره.اونقدر از ازدواج پسرش خوشحال بود که یه مهمونی بزرگ گرفت و همه رو دعوت کرد.
اون پیرمرد تپل حتی یه لحظه هم دست از تعریف کردن دامادش بر نمیداشت ، مثل پسر خودش جونگکوک رو دوست داشت.
اونقدر که حتی پرنس هم گاهی اعتراض میکرد.جونگکوک فکر میکرد پرنس و پادشاه مردای خیلی مهربون و دل رحمی هستن تا زمانی که فهمید سر نامادری و پسر هاش چه بالایی آوردن.
از ندیمه ی شخصیش شنید که پرنس همون روز سربازها رو به خونشون فرستاد و اونا رو دستگیر کردن و به قصر آوردن.
بدون اینکه توی هیچ دادگاهی محاکمه بشن و حکمی
در موردشون صادر بشه به بردگی گرفته شدن.
درست همون کاری که با جونگکوک کرده بودن.
حتی فکر بهش هم غیر ممکن بود.نمیتونست تصور کنه که نامادری با اون همه ابهت و
زیبایی زیر پاهای کسی زانو بزنه و برای بخشیده شدن التماس کنه.
یا اینکه برادر ناتنی های لوسش ؛ پوست لطیفی که هر
روز با شیر میشستن ، زیر شلاق زخمی و کبود بشه.از همه عجیب تر این بود که نامادری برده ی پدر شوهرش شده بود ، یعنی پادشاه.
واقعا سخت بود پدر شوهر مهربونش رو یه مستر بداخلاق و عصبی ببینه.توی قصر در مورد پادشاه و اسلیو های سابقش شایعاتی شنیده بود.
خدمتکارا میگفتن شاه سادیسم بالایی داره و تمام برده
هایی که قبلا داشته هیچ کدوم نمیتونستن زیر دستش
دووم بیارن.اون سخت گیر ، خشن و بی اعصاب بود ، از همه بدتر
دست سنگینی داشت که ضربات اش رو غیر قابل تحمل
میکرد.
سرنوشت برادر خونده هاش هم به همون شکل بود ، اونا
برده ی وزیر دربار شده بودن.
YOU ARE READING
Princila ( پِرَنسیلا )
Fanfictionسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...