part 15

838 92 4
                                    

وقتی بالاخره از پنجره به اتاق پرید ، نفس راحتی کشید ، خیلی دیر کرده بود و حتما تا این موقع متوجه ی نبودش شده بودن ، از رفتار شاهزاده با خودش میترسید ؛ از اینکه محدودش کنه و نزاره تا یه مدت جایی بره.

دلش برای خونه و موش کوچولوهاش تنگ شده بود به
خاطر همین گذر زمان رو حس نکرده بود.
حیوونا با دیدنش خیلی خوشحال شده بودن ، خودش هم همین طور.
گاس با اون شکم گرد و قلمبه اش یه لحظه هم دست از غر زدن بر نمیداشت.

جدا شدن ازشون هم خیلی سخت بود ، همگی دلتنگ میشدن.
با فکر به اینکه کسی متوجه ی نبودش نشده ، لامپ اتاق رو روشن کرد ، کی ای کاش نمیکرد.

تهیونگ عصبانی رو دید که روی مبل نشسته و داره خیره بهش نگاه می‌کنه و پای سمت راستش رو یه ضرب روی زمین تکون میده.

پسر با دیدن تهیونگ آب دهنش رو قورت داد و گفت : اوه ددی اینجایی؟
تهیونگ پوزخندی زد و گفت : نباید توی اتاق همسرم بیام و بهش سر بزنم ؟!

دروغ نبود اگه پسر میگفت تپش قلب گرفته.
همیشه از عصبانیت آدمای آروم میترسید ، چون طوفان
به پا میکردن.
تهیونگ بعد از اینکه اون حرف رو به جونگکوک زد ؛ به سمت اتاق کارش رفت.

جونگکوک سریع لباساش رو عوض کرد و به اتاق کار تهیونگ رفت.
پرنس با اون لباس سفید نظامی و چکمه های چرمی بلند شبیه یه مستر جذاب و با ابهت به نظر میرسید.

تهیونگ موقع کار اونقدر جدی بود که جای هیچ اشتباهی باقی نمی موند.
پسر انگشتاش رو توی هم حلقه کرد و روبروی میز پرنس
ایستاد ، تهیونگ حتی نیم نگاهی بهش نمی انداخت و مشغول نوشتن بود.

پسر به زبونش که مثل چوب خشک شده بود تکونی داد و گفت‌ : ته...من میدونم که کارم اشتباه بود ، نباید نگرانت میکردم.

تهیونگ بدون اینکه به پسر نگاه کنه یا از کارش دست بکشه با لحن محکمی گفت : بیا روی پاهام بشین!
دستش رو بالا آورد و مکث کرد و بعد گفت : البته شلوارت رو در بیار بعد بیا.
و بعد خودش هم سریع زیپ شلوارش رو باز کرد.

جونگکوک به جلو رفت و میز رو دور زد و جلوی پاهاش ایستاد و خیلی آروم دو طرف پاهای خودش رو بغل پاهای تهیونگ گذاشت و روش نشست.

چند ثانیه ای توی سکوت گذشت تا بالاخره صدای مرد رو شنید : وظایفت رو دوباره باید بهت بگم؟
جونگکوک گیج به مرد نگاه کرد که تهیونگ به دیکش اشاره کرد و گفت : خشک خشک وارد سوراخ تنگت میکنیش ؛ فهمیدی ؟
پسر اومد اعتراض کنه که شاهزاده دوباره گفت : هـــیس ، اعتراضی وارد نیست ، زودباش.

جونگکوک خواست آروم دیک شاهزاده رو وارد خودش بکنه که شاهزاده دست به کار شد و با دستاش دو طرف کمر پسر رو گرفت و دیکش رو محکم وارد سوراخش کرد.

پسر از درد زیاد جیغی زد و ناله کرد ، توی این پوزیشن دیک تهیونگ رو بیشتر حس میکرد.
مرد توی سوراخ پسر ، ضربه های محکم میزد و از تنگیش بلند ناله میکرد.

چون این یه تنبیه بود ، قرار نبود باهاش ملایم باشه پس از سوراخ پسر بیرون کشید و رو بهش گفت : زود باش دیکم رو ساک بزن.
جونگکوک از روی پاهای تهیونگ بلند شد و روی زمین زانو زد و بعد از گفتن چشم ؛ مشغول ساک زدن شد.
سرش رو پایین برد و شروع کرد به بوسیدن و لیسیدن
بالز هاش.

زبونش رو از بالا تا پایین میکشید و محکم مک میزد.
دیک مرد اینقدر بزرگ بود که دهنش تحمل اون همه بزرگی رو نداشت و مدام عوق میزد.

مرد موهای پسر رو گرفت و کشید و این باعث شد تا بیشتر پسر تحریک بشه و سوراخ مقعدش نبض بزنه.
تهیونگ که از موهای پسر گرفته بود ، با دستش سر پسر رو محکم نگه داشت و خودش توی دهن جونگکوک ضربه زد.

جونگکوک دلش میخواست شاهزاده مثل روزای قبل با ملایمت توی سکس باهاش رفتار کنه ولی حالا داشت اون روی سرد و خشنش رو ملاقات میکرد.

وقتی دیکش با آب دهن پسر برق افتاد موهاش رو ول کرد و سر جونگکوک رو به عقب هل داد.
از توی کشو قلاده ای بیرون آورد و به طرف پسر خم
شد.

وقتی اون تیکه چرم خوش عطر و دور گردنش می
بست گفت : این رو امروز به گردنت می‌بندم و حق نداری درش بیاری ، وگرنه تنبیه سخت تری میشی ؛ فهمیدی ؟!

پسر که دیکش از شدت تحریک درد گرفته بود تند تند سری تکون داد و چشمی گفت.
تهیونگ خوبه ای گفت و نگاهی به دیک پسر کرد.
از روی صندلی بلند شد و به طرف شومینه ی داخل اتاق کارش رفت و یکی از شمعدون ها رو کشید و منتظر شد تا شومینه کنار بره.

چیزی که پشت شومینه وجود داشت یه راهروی قدیمی
و تاریک بود.
جونگکوک همچین چیزی رو فقط توی قصه ها شنیده بود ، اصلا فکر نمیکرد توی همچین قصری که کلی اتاق مخفی داشت زندگی کنه.

از شومینه وارد راهروی باریکی شدن.
مسیر نسبتا طولانی رو با پرنس رفتن تا وارد اتاقی شدن که پر بود از وسایل شکنجه و تنبیه.

از انواع سکس توی و تخت قدیمی گوشه ی اتاق گرفته تا شلاق های چرمی که نشون میداد اون یه اتاق شکنجه است.

همه چیز به طرز وحشتناکی برای جونگکوک ترسناک بود.
خودش رو به پاهای پرنس چسبوند تا از گرمای بدنش
یکم آروم بشه.
وقتی تهیونگ متوجه ی ترس پسر شد دستی روی موهاش کشید ؛ همین حرکت کوچیک باعث شد جونگکوک بفهمه حواس مرد بهش هست.

شاهزاده آروم موهای پسر رو توی چنگش گرفت و با همون اخمای درهمش گفت: برو کنار اون تخت چوبی وایستا تا بیام.

توی حرفای مرد هیچ نرمشی وجود نداشت اما وقتی موهای پسر رو نوازش کرد جونگکوک خیلی آروم شد و ترس ازش دور شد.

کنار اون تخت چوبی ایستاد ، شکل عجیب و غریبش
رو دوست نداشت.
یه قسمتی از تخت بهش دیک چوبی وصل شده بود و خیلی کلفت بود.
اصلا نمیتونست سر در بیاره چجوری قراره باهاش تنبیه بشه.
پرنس کت نظامی اش رو در آورد و آستین های پیراهن
سفیدش رو بالا زد.

با دیدن اون رگ های برجسته اب دهنش رو جوری
قورت داد که حس کرد مرد صداش رو شنید ، دلش
میخواست اون دست ها رو ببوسه و بعد گاز بگیره ، مخصوصا بازو های عضله ای مرد رو ، اونقدری که زیبا
و مردونه بود.

Princila ( پِرَنسیلا )Donde viven las historias. Descúbrelo ahora