part 16

833 85 0
                                    

تهیونگ بالاخره با یه تیکه طناب به طرف پسر اومد و پشت سرش ایستاد.
با طنابی که توی دستش بود اول سینه هاش رو بانداژ
کرد و بعد دست های جونگکوک رو محکم پشت کمرش بست.

خیلی محکم نبود ولی پسر احساس گرفتگی میکرد ، طناب کنفی پوستش رو حساس کرده بود و میسوزوند.
با اون مدل بانداژ کاملا محدود شده و فقط سینه هاش بیرون بود.

با اینکه واقعا از پرنس میترسید ولی یجورایی از اون
حرکات خشنش لذت میبرد.

وقتی بانداژ دست و سینه هاش تموم شد توی یه حرکت
بغلش کرد و جونگکوک رو روی اون دیک چوبی گذاشت.
لبه گرد اون دیک چوبی درست روی سوراخ پسر تنظیم شده بود و زانوهاش روی تخت قرار داشت.

وضعیت خوبی نداشت و همش میترسید اون وسیله ی چوبی مقعدش رو زخم کنه.
پرنس شونه های پسر رو گرفت و وادارش کرد که اون دیک چوبی رو وارد سوراخش بکنه ، بدون هیچ لوبریکانتی ؛ همون‌طور خشک خشک و دردناک.

از میز کنار دیوار دو تا دستبند فلزی برداشت و به سمت پسر رفت و بعد از اینکه به مچ دست جونگکوک بست ، کنار رفت و روی مبل وسط اتاق نشست و پاهاش رو روی هم انداخت.

جونگکوک آروم آروم سوراخش رو وارد اون وسیله کرد که از بزرگیش ، داد بلندی زد.
خواست بوتیش رو از وسیله در بیاره که با صدای داد پرنس متوقف شد و به کارش ادامه داد.

درد خیلی زیادی داشت ، اونقدر که باعث شده بود ، گریه ی پسر راه بیوفته.
به چشم های شاهزاده نگاه کرد.

برق خباثت رو توی چشمای پرنس میدید و باعث می‌شد که بیشتر بترسه.
جونگکوک آب دهنش رو قورت داد و با هق هق گفت : سرورم..هق‌...رحـ...م...هق...کنید ؛ دیگه قول میدم کار اشتباهی نکنم ، تا دیروقت بیرون نمونم! لطفا بهم بی توجه ای نکنید...خواهش میکنم.

پرنس پوزخندی زد و گگ رو از توی کشوی یکی از کمد ها بیرون اورد و گفت : بهت اجازه ندادم که حرف بزنی!
گگ رو توی دهن پسر گذاشت و بند هاش رو پشت سرش
بست.
چقدر راحت میتونست افسار جونگکوک رو به دست بگیره و بهش بفهمونه در برابرش یه موجود ضعیفه.

مرد پوزخندی به چهره ی پسر زد و گفت: اینجوری بهتر شد حالا بریم سراغ تنبیهت.
گگ باعث شده بود دهن پسر باز بمونه و خیلی زود آب از گوشه و کنار لب هاش روی چونه اش شره کنه.

جونگکوک با التماس حرف میزد تا پرنس اون رو ببخشه اما فقط صداهای نامفهوم از پشت گگ خارج میشد.
پسر خیلی مضحک شده بود و این باعث خجالتش میشد.

وضعیتش خیلی تحقیر آمیز بود ، آب دهنش روی بدنش
میریخت و دیکش از درد درحال منفجر شدن و سوراخش توی اون دیک چوبی درد شدیدی گرفته بود.
دست ها و پاهاش هم حالت خوبی نداشت و درد زیادی
میکشید.

از اونجایی که سوراخش خیلی خیس شده بود خودش رو روی سطح چوبی تکون داد و بالا و پایین کرد.
جوری تحریک شده بود که هر لحظه امکان داشت کام بشه.

پرنس با شلاق دور پسر قدمی زد و گفت: میدونی ؟ این شلاق...
پسر به پرنس نگاه کرد و توی دستش یه شلاق بزرگ دید.

پرنس پشت کمر پسر قرار گرفت و دوباره گفت : رو از پوست تمساح درست کردن و بعد از چند ثانیه شلاق روی شکم پسر نشست و پوستش رو خراش داد.

پرنس قبل از اینکه ، یه بار دیگه به کمر پسر ضربه بزنه گفت : این مدل شلاق برای تربیت آدم هایی که بهمون دروغ میگن ؛ خیلی خوبه ، مخصوصا اونایی که بادیگارد هاشون رو می دیوونه و از قصر بیرون میرن!

جونگکوک داشت برای گناه های کرده و نکرده اش به درگاه خدا طلب بخشش میکرد که دوباره شلاق روی کمرش نشست و صدای فریادش گوش خودش رو هم کر کرد.
پرنس یه بار دیگه محکم به کمر پسر زد و گفت : گفتم صدات در نیاد احمق.

شلاق لعنتی با پوست هر حیوونی که بود درد وحشتناکی داشت جوری که پسر همش جیغ میزد.
ولی حتی یه بار هم دلش نمیخواست کاری کنه که دست
از زدن برداره ؛ چون واقعا حقش بود ، نباید پرنس رو تا این حد نگران میکرد.
وقتی تنبیه اش تموم شد پرنس اون رو بغل کرد و به سمت تخت داخل اتاق خودشون برد.
مرد به پسر حدودا بیست تا ضربه زده بود و باسن پسر از درد میسوخت.

پسر رو روی تخت گذاشت و به سمت حمام داخل اتاق رفت ، شیر آب رو باز کرد و صبر کرد تا آب داغ بشه.
از حمام بیرون رفت و به طرف پسر حرکت کرد.
مرد دستاش رو زیر پا و سر پسر گذاشت و اون رو برآید استایل بغل کرد.

همون جور که پسر توی بغلش بود ؛ به سمت حمام رفت و جونگکوک رو توی وان گذاشت و گفت : فکر کردی اگه ، بادیگاردات رو بپیچونی ؛ من نمیفهمم؟!
دوباره لحنش آروم شده بود و این پسر رو میترسوند.
پسر سرش رو به عالمت نه تکون داد ،این حرکتش باعث شد مرد پوزخند صداداری بزنه : پس دروغم بلدی؟ هوم؟
ترس ذره ذره توی وجود جونگکوک رخنه میکرد و باعث میشد فکر کنه که چقدر در برابرش ضعیفه.

نیشخندی که روی لبش نشسته بود جونگکوک رو تحریک میکرد ، بهش حس یه موجود ناتوان رو میداد که در برابرش هیچ قدرتی نداره.

جونگکوک بار دیگه التماس کرد و گفت : سرورم معذرت می‌خوام ، دیگه بدون اجازه ی شما بیرون نمیرم ، قول میدم.
تهیونگ دستی به سر پسر کشید و بعد با لبخندی گفت : آفرین پسر خوب.

تهیونگ بعد از اینکه پسر رو حمام کرد ، از توی وان بلندش کرد و روی تخت گذاشتش و گفت : صبر کن تا بیام.
جونگکوک باشه ای گفت و به تاج تخت تکیه داد.
چند دقیقه ای گذشت تا پرنس با سینی کوچیکی برگشت ، توی اون سین ی پر بود از خوراکی و نوشیدنی.
تهیونگ لبه ی تخت نشست و سینی رو جلوی پاهاش گذاشت ،‌ یه مقدار نوشیدنی توی جام ریخت و گفت : نوشیدنی بخور تا بدنت گرم بشه

پسر جام رو از مرد گرفت و سریع محتویات داخلش رو قورت داد.
بعد از اینکه نوشیدنی رو خورد ، شاهزاده جام رو از پسر گرفت و توی سینی گذاشت.
و بعدش سینی رو برداشت و روی میز بغل تخت قرار داد.

Princila ( پِرَنسیلا )Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin