حتما اتفاقی افتاده بود .
پسر یه قدم به جلو گذاشت و گفت : مشکلی پیش اومده قربان؟مامور کاغذ رول شده ای رو به طرف جونگکوک گرفت و گفت : از طرف پادشاه تمام پسر های این خونه به جشن بزرگی که برای برگشت پرنس گرفته شده دعوت شدن و حتما باید اونجا حضور داشته باشن.
دعوت نامه رو که ازش گرفت مرد تعظیم کوتاهی کرد و به طرف ماشینش رفت.
جونگکوک در رو بست و به نامه نگاه کرد ، تمام پسر های این خونه؟ یعنی اون هم میتونست بره و چی بهتر از این میتونست باشه.
همون لحظه نامادری و پسرها به طرف نشیمن اومدن.
نامه رو به نامادری داد.زن همون جور که لبخند روی لبش بود نامه رو از دست پسر گرفت و بعد رو به پسرها گفت : چه موقعیت خوبی یکی از شما دو تا میتونه دل پرنس رو به دست بیاره و تا آخر عمر توی قصر زندگی کنیم.
زن نیشخندی زد و گفت : حالا من دو تا برگ برنده دارم ، باید براتون لباس مناسب تهیه کنم ، عجله کنید باید بریم پیش خیاط.
جونگکوک وقتی دید نامادریش حرفی از اون نمیزنه خودش رو به زن رسوند و گفت : مادر جون پس من چی؟ منم جز پسرهای این خونم؟
پسر یه آن خشم و غضب رو تونست توی چشمای اون زن
ببینه ، انگار بدترین حرفی بود که شنیده بود اما خیلی
سریع خونسردی خودش رو به دست آورد.زن به آرومی موهای پسر رو پشت گوشش فرستاد و گفت : تو که میدونی من برای لباس تو پول ندارم کوکه عزیزم ؛ پس بهتره که اصرار نکنی ، درسته خوشگلم؟
داشتن برای اون مهمونی سلطنتی سنگ تموم میذاشتن و جونگکوک هر روز حسرت میخورد.
میترسید به نامادری بگه و تنبیه بشه.اما یکی از روزا به خودش جرات داد و به اتاق نامادری رفت و ازش خواست اجازه بده اونم به جشن بیاد ؛ نامادری در صورتی قبول کرد که لباسش هیچ خرجی براش نداشته باشه ، پسر اون جوری میتونست باهاشون همراه بشه.
اونقدر خوشحال بود که سر از پا نمی شناخت.
پدرش یه لباس زیبا داشت که پسر توی صندوقچه ازش نگهداری میکرد.خودش رو به اتاق زیر شیروونی رسوند و لباس رو از صندوقچه در اورد.
به کمک پرنده ها و موشا خیاطی رو شروع کرد.پرنده ها توی دوخت و دوز کمک میکردن و گاس و
جک هم براش وسیله های مورد نیازش رو تهیه میکردن.روبانی که گاس واسه ی پسر آورده بود برای بلوزش اندازه بود و باعث شده بود که خیلی زیبا بشه.
اونقدر سرگرم بود که نفهمید کی شب مهمونی فرا رسید.
اتاق پسرها پر بود از لوازم آرایش و لباس و طلا و جواهرات.تنها کسی که توی خونه آروم به نظر میرسید نامادری
بود که اتاقش مثل همیشه تمیز و مرتب بود.
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Princila ( پِرَنسیلا )
Hayran Kurguسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...