جئون جو هیوک
مرد دستاش رو روی تخت گذاشت و پاهاش رو به عرض شونه هاش باز کرد ، باسنش رو یکم بالا گرفت تا دیکش کاملا در دسترس باشه توی همون پوزیشنی بود که زن بهش دستور داده بود.اونقدر خجالت زده بود که گونه هاش مثل دختربچه ها گـُر گرفته و دلش میخواست زن دست از دید زدنش برداره.
گونه هاش رو روی ملحفه ی خنک مالید تا شاید یکم آروم بگیره ولی صدای نفس هاش رو باید چه کار میکرد ؟!از وقتی بانو به خونه اش اومده بود ، همه چی عالی پیش میرفت ، این ازدواج دقیقا همون چیزی بود که میخواست.
سال ها تنهایی و مشکلات رو یه تنه به دوش کشیده بود و حالا کسی رو داشت که میتونست در عین اسارت ، آزادش کنه.با این حال بعد از گذشت دوماه هنوز نتونسته بود با شرایط کنار بیاد.
قبل اینکه با هه سو آشنا بشه این جور روابط براش مثل یه آرزو بود ، فکر میکرد باید تا آخر عمر این حس رو سرکوب کنه چون اکثر زن ها احتیاج به یک حامی و تکیه گاه داشتن اما بانو هه سو با بقیه ی زن ها فرق میکرد.اون بهش حس حقارت و له شدن زیر پاهای یک زن رو فهموند ، اون جایگاهش رو بهش نشون داد و همین باعث شد بیشتر عاشقش بشه.
با صدای کوبیده شدن نوک شلاق توی دست زن ، به خودش اومد و متوجه شد که هه سو دورش قدم میزنه.
اون میدونست که چجوری مرد رو وادار کنه تا تسلیم خواسته هاش بشه.زن بالاخره دست از بازی باهاش برداشت و سر شلاق رو روی باسنش کشید.
این آرامش ذاتی زن بیشتر از عصبانیتش اون رو میترسوند.میدونست که زن الان از دستش عصبانیه اون هم به خاطر معامله ای که مرد از دست داده بود ولی حتی این ناراحتی رو توی چهره اش نشون نمیداد.
سر شلاق رو روی پوستم دورانی حرکت میداد که بالاخره دست از سکوتش برداشت و گفت : موجود بی ارزشی مثل تو هر روز احتیاج داره تا بهش بفهمونم بدون من چیزی نیست چون اونقدر احمقه که جایگاهش رو زود فراموش میکنه.
مرد با کمی لکنت و ترس گفت : بانو...مـــَ...من همیشه یادم میمونه که حیوون دست آموز خانم زیبایی مثل شما هستم...لطفا بهم وقت بدید این ضرر رو جبران میکنم.
زن بی توجه به چاپلوسی مرد عقب رفت و بی مقدمه با شلاق محکم روی باسنش کوبید.
صدای آه و ناله ی مرد همراه با دادش از درد بالا گرفت و سرش رو به بالشت فشار داد.
مرد قبلا عصبانیت زن رو دیده بود.وقتی که حرصش رو روی بدن مرد خالی میکرد و مجبور بود تحمل کنه.
مرد میدونست که همسرش در ظاهر آرومه و از درون مثل آتش فشان فعال پر از مواد مذاب ، جسم و روحش رو میسوزونه.زن بالز های مرد رو توی دستش گرفت و فشار داد و بعد شروع کرد به زدن سر شلاق روی بالز ها ، که جوهیوک از درد نفسش لحظه ای بند اومد.
KAMU SEDANG MEMBACA
Princila ( پِرَنسیلا )
Fiksi Penggemarسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...