سکوت بانو عجیب بود ، مثل همیشه کاری نکرد که پسر از ترس به خودش بلرزه.
نمیدونست! یجور عجیبی بود ، نگاهش فرق داشت.
خورد ، لِه ؛ تحقیر نمی کرد.مشغول خوردن شد ، اون زن آداب غذا خوردنش هم
متفاوت بود.مثل شاهزاده ها لقمه های کوچیک بر میداشت و کمی از قهوه مینوشید.
حتی مدل فنجون دست گرفتنش هم خاص بود.چند دقیقه ای گذشت تا بالاخره گفت : امروز قراره من و پسرا به یه مهمونی بزرگ بریم و تو پاهای من رو سیاه کردی از اونجایی که وقت ندارم تنبیهت کنم تا غروب که برگشتیم باید کل سالن پایین و تمیز کنی ، پرده ها رو میشوری و پهن میکنی ؛ اتاقای پایین هم همه گرد گیری بشه ، وقتی برگشتم اگه کاری مونده باشه تنبیه میشی.
و بعد یکم از قهوه اش رو مزه مزه کرد ، لبخند جذابی زد و ادامه داد : میتونم امیدوار باشم که خواستگار های خوبی برای پسرا پیدا بشه ، توی این مهمونی کلی آدم ثروتمند هست و میتونن ازدواج شایسته ای داشته باشن.
بعد از رفتن پسرا تو میمونی اینجا پیش من و تا ابد مال من میشی.نگاهی به پسر انداخت ، طوری که انگار میخواد حرفی بهش بزنه اما جلوی خودش رو میگیره.
پسر کنجکاو شده بود اما جرات نداشت چیزی بگه.
چون میدونست که زن چقدر از فضولی بدش میاد ، ولی
رفتارش عجیب بود.وقتی نامادری و پسراش رفتن اصلا دست و دلش به
کار نمی رفت.
میدونست وقت زیادی نداره و کار زیاده
ولی تنبیه رو به جون می خرید چون دلش میخواست
توی هوای آزاد قدم بزنه و آواز بخونه.
دلش تجربه ی یه چیز جدید رو میخواست.یه کاری که حالش رو خوب کنه ، ماه ها توی اون خونه
موندن و کلفتی کردن باعث شده بود حتی آواز خوندن رو هم کنار بذاره.
بدون اینکه سراغ اسب پیر بره قدم زنان به طرف ساحل رفت.
جایی که وقت زنده بودن پدرش پاتوقش بود.از وقتی نامادری و پسراش اومده بودن فرصت
نمیکرد به اونجا بره ولی حالا دلش هوس دریا و بوی
شن های مرطوب رو کرده بود.هنوز به ساحل نرسیده صدای خنده و هیاهوی چند مرد توجه اش رو جلب کرد.
پشت یه درخت پنهون شد و یواشکی سرک کشید ، سه
تا مرد مشغول خوشگذرونی بودن و گاهی با صدای بلند میخندیدن.حرفایی که میزدن واضح نبود اما صدای خنده هاشون
کامل به گوش جونگکوک میرسید.
یکم که دقت کرد تونست اون مرد مهربون رو ببینه.
همونی که دیروز دیده بود.
بازم داشت میخندید ، حتی برق دندوناشو از این فاصله
میشد ، دید.
انگار پروژکتور روی دندوناش کار گذاشته بودن.وقتی مرد سرش رو به عقب برگردوند جونگکوک سریع پشت درخت پنهان شد و دعا کرد اون رو ندیده باشه.
پسر از دید زدن مرد پشیمون شده بود و بیشتر خجالت میکشید این رفتار اصلا شایسته ی یه پسر نجیب نبود.
ESTÁS LEYENDO
Princila ( پِرَنسیلا )
Fanficسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...