after story

857 92 46
                                    

چندسال بعد
پسر از اینکه همش توی قصر بود ، خسته شده بود ، دیگه مثل قبل شیطنت نمی‌کرد ، رفتارش با شاهزاده عوض شده بود.
البته این هم بود که ، شاهزاده این چند وقت مشکوک میزد ؛ دیگه مثل قبل حتی باهم عشق بازی هم نمی‌کردن.
اوایل رابطشون خوب بود ولی بعد از یه مدت همهمه ی مردم شروع شد.
چون که شاهزاده و همسرش گی بودن و بچه ای نداشتن ، مردم نگران این بودن که بعد از شاهزاده تهیونگ کی قراره تخت پادشاهی رو به دست بگیره.
از اونجایی که پادشاه قبلی یعنی عموی تهیونگ ، شاه بی بندوباری بود ، مردم می‌ترسیدند که بعد از شاهزاده ، پسرعموی تهیونگ پادشاهی رو به دست بگیره ، پس نگرانی که از نداشتن جانشین داشتن بیهوده نبود.
شاه چند بار به تهیونگ پیشنهاد داده بود که از یتیم خونه ، بچه بیارن ولی شاهزاده قبول نمی‌کرد و همش می‌گفت اگه قراره بچه دار بشم ، دوست دارم از گوشت و خون خودم باشه.
وقتی شاهزاده این حرف رو به پدرش زد ، دل جونگکوکی که یواشکی حرفاشون رو گوش میکرد ؛ شکست .
پسر با خودش گفت یعنی من حتی یکم هم براش ارزش ندارم ؟ احساسات من برای اون مهم نیست ؟
از اون به بعد رابطه ی بین پسر و شاهزاده سردتر شده بود ؛ جونگکوک حس میکرد فقط وسیله ای برای رفع نیاز تهیونگ ، بیشتر نیست.
امروز باید به مهمونی ای که تهیونگ رو دعوت کرده بودن ؛ میرفتن.
در مهمانی دخترانی صف کشیده بودن که قرار بود شاهزاده از بینشون یکی رو انتخاب کنه تا برای جونگکوک و تهیونگ بچه بیاره.
بغض در گلوی جونگکوک گیر کرده بود ولی خیلی خوب توی این چندسال یاد گرفته بود که حفظ ظاهر کنه.

شاهزاده تهیونگ
شاهزاده همون‌طور که جلوی آینه کرواتش رو می‌بست ، زیرچشمی به همسر قشنگش که روی تخت با سری خم شده نشسته بود ، نگاه کرد.
اون هیچ نیازی به بچه نداشت و فقط جونگکوک براش مهم بود ، ولی هر وقت که بحث بچه دار شدن میشد ، پسر ساکت میشد و هیچی نمی گفت.
پس تهیونگ تصمیم گرفته بود که حسادت همسرش رو با اینکار تحریک کنه ، بلکه به خودش بیاد و یه نظری بده.
پس این نقشه رو با پدرش کشید ، البته شاه اولش همکاری نمی‌کرد ولی بعدش راضی شد.
ساعت هفت بعدازظهر شده بود و وقت رفتن بود.
جونگکوک با بغض و تهیونگ با ظاهری که جلوی پسر خوشحال بود ولی از درون آشوب از پادشاه خدافظی کردن.
شاهزاده در دلش به مسیح دعا میکرد تا همسرش لب باز کنه و به خاطر اینکار سرزنشش کنه ولی هیچی به هیچی.
درسته که شاهزاده دوست داشت همسری مطیع داشته باشه ولی نه بیرون از اتاق خوابشون.
راننده در عقب ماشین رو برای شاهزاده و همسرش باز کرد و جونگکوک زودتر از تهیونگ داخل رفت و سرش رو به سمت پنجره کرد.
تهیونگ از این حرکت همسرش پوفی کشید و زیرلب گفت : چرا فقط دهنت رو باز نمیکنی و نمیگی که این کار رو نکنم ؛ دلم نمیخواد با چشمات بهم بفهمونی ، دلم میخواد حرف بزنی کوکو.
بعد از حرفش سرش رو به پشتی صندلی تکیه داد و تا مقصد چشماش رو بست.
بعد از یک ربع که با سکوت بین تهیونگ و جونگکوک گذشت ، راننده به صدا در اومد و گفت : شاهزاده به مقصد رسیدیم.
تهیونگ چشم هاش رو باز کرد و سرش رو از پشتی صندلی بلند کرد و گفت : ممنون
و بعد منتظر موند تا راننده از ماشین پیاده بشه و در رو برای خودش و همسرش باز کنه.

Princila ( پِرَنسیلا )Où les histoires vivent. Découvrez maintenant