part 4

1K 126 0
                                    

تقریبا دو هفته از رفتن پدرش گذشته بود و روز هایی که برای پسر سخت می‌گذشت.
چون باید مثل یه خدمتکار توی خونه ی خودش کار میکرد.

هر کاری که نامادری میخواست ، پسر انجام میداد ، چون چاره ای نداشت.
پسر مدام چشمش به در بود تا پدرش برگرده و بگه تمام مشکلات حل شده و بعد از این میتونن مثل سابق زندگی کنن.

مثل یه پسر ثروتمند و یکی یه دونه که پدرش هر کاری براش میکنه تا رنگ غم رو به خودش نبینه.
با صدای اذیت کننده ی فلوت جونگین از فکر بیرون اومد ،اونقدر صدای ایجاد شده بد بود که گوشاش سوت
میکشید.

پسر به نامادری نگاه کرد که باز داشت حرص میخورد ، اون عصای توی دستش رو همش فشار میداد و تذکر میداد تا حواسش و جمع کنه.
اگه تمام استادهای جهان هم جمع میشدن اون پسرای
احمق هیچ وقت موسیقی یاد نمی گرفتن ، چون خیلی خنگ بودن.

استاد موسیقی با ناامیدی به اون دو تا برادر نگاه میکرد و پسر میتونست تاسف رو توی چهره ی پیرمرد ببینه.
اگه چاره داشت همون لحظه فرار میکرد تا از دست اون زن و پسراش خلاص بشه.

پسر بیخیال شونه ای بالا انداخت ، زندگی اونا بهش ربطی نداشت.
مشغول نظافت که شد بازم یادش رفت کجاس و شروع
کرد به آواز خوندن.

صداش آروم بود اما از ته دل میخوند که با کف زدن یه نفر به خودش اومد.
پسر سرش رو چرخوند و با استاد روبرو شد که براش دست میزد.

استاد با اشتیاق بهش خیره بود اما چهره ی عصبی نامادری به پسر فهموند که بدجوری گند زده.
استاد به طرف پسر اومد و گفت: صدات معجزه میکنه اگه دوست داشته باشی من میتونم معروفت کنم ، پسر جون ، تو یه پدیده ای.

تا دهن باز کرد جوابی به استاد بده ، خدمتکار با عجله وارد شد و رو بهش گفت : آقا پستچی از طرف ارباب ، خبر آوردن!
پسر دستمال توی دستش رو روی زمین رها کرد و با عجله به طرف در خونه رفت.

حتما پدرش واسش نامه فرستاده بود و خودشم به زودی به خونه میومد.
نامادری هم با قدمای آروم پشت پسر میومد ، لبخند
روی لبش نشون میداد اون هم منتظر خبر از طرف همسرش بوده.

باید به نامادریش می گفت که همه ی مشکالتشون تموم
شده و اون دیگه کار نمیکنه چون پدرش به زودی میاد.
در رو باز کرد و مرد پستچی رو دید که جلوی در منتظر ایستاده بود.

پستچی با دیدن پسر صاف ایستاد و خیره به چشمای خندونش نگاه کرد.
پاش رو که از در خونه بیرون گذاشت ، سریع گفت : از طرف پدرم ، نامه آوردی؟!...میشه زودتر بهم بدی!
مرد جوون که انگار تازه به خودش اومده بود گفت : آقای جونگکوک ؟!
پسر لبخندی زد و گفت : آره... خودمم!

نامادری هم پشت سر پسر ایستاده بود و بهش نگاه می کرد که همش از استرس پوست لبش رو میکند.
پسر با دیدن چشمای پستچی که دو دو میزد دل شوره ی عجیبی به جونش افتاد.

پستچی بالاخره دست از منتظر گذاشتن اون ها برداشت و با تاسفی که توی چهره ش موج میزد گفت : متاسفانه یه خبر بد براتون دارم.
پسر انگار زانوهاش دیگه تحمل وزنش رو نداشت ، نگاه غمگین پستچی رو دیده بود و دلش گواه بد میداد.

پستچی لب باز کرد و بالاخره گفت : متاسفانه پدرتون فوت شدن و فقط این نامه رو برای شما نوشتن!
پسر به سختی به دیوار پشت سرش تکیه داد و گفت : یع... یعنی چی؟!

نامادری هم عصبی بود ، انگار اون هم بغض کرده و منتظر بود که پستچی بگه همش یه شوخی مسخره است.
پسر به در تکیه داد و فقط به نامادریش نگاه کرد که با
تندی نامه رو ازش گرفت و شروع کرد به خوندن.

یه هفته از اون خبر شوم و نحس گذشته بود و اون ها پدر رو کنار مادر کوک به خاک سپردن و براش مراسم ابرو مندی گرفتن.
یه هفته بود که کوک یتیم شده بود و دیگه کسی رو توی
دنیا نداشت.
بی حال به اتاق نامادریش خیره شده بود.

چند ساعتی بود که با وکیل پدرش توی اون اتاق تنها بودن و گاهی صدای دعوا به گوشش می‌رسید.
وقتی وکیل رفت اخمای درهمش نشون میداد که اتفاق خوبی بینشون نیوفتاده.

پسر میخواست به اتاقش بره که با صدای نامادریش ، به طرف زن برگشت.
نامادری با اخم های درهم رو به پسر گفت : به اتاقم بیا!

با اینکه میدونست ، قرار نیست خبرای خوبی بشنوه در
حالیکه اشکاش رو پاک میکرد و به طرف اتاق زن رفت.
پسر روی مبل نشست و به انگشتای دستش خیره شد ، حتی جرعت نداشت توی اون اوضاع متشنج سرش رو بلند کنه و به صورت درهم بانو نگاه کنه.

چند لحظه ی بعد برادر ناتنی ها هم وارد اتاق شدن.
مثل همیشه سرخوش و مغرور به نظر میرسیدن ،‌ حتی
تلاش نمیکردن خودشون رو غمگین نشون بدن.
چند لحظه ای توی سکوت گذشت تا بالاخره صدای نامادری به گوش پسر رسید.

نامادری به آرومی رو به پسر گفت : کوک ؟!
پسر با کمی ترس گفت : بله مادر جون!
بانو به صورت پسر نگاهی کرد و گفت : بدون مقدمه میرم سر اصل مطلب!
پسر با لکنت رو به نامادریش گفت : بف...بفرمائید!
نامادریش با اخم های درهم گفت : پدرت بدهی زیادی برامون گذاشته ؛ و خودت خوب میدونی که پدرت ورشکست شده بود!

پسر با نگرانی سرش رو به علامت اره تکون داد و منتظر
به نامادریش نگاه کرد.
نامادری که منتظر تایید پسر بود ، لب های خشک شده اش رو با زبونش خیس کرد و گفت : من مجبور شدم برای نگه داشتن خونه کلی پول بدم و این یعنی پول زیادی رو برای این قضیه از دست دادم.

پسر لبخند لرزونی زد و گفت : ممنون مادر جون ، نمیدونم چی باید بگم!
نامادری روی صندلیش تکونی خورد و گفت : من بهت میگم باید چکار کنی ؛ الان این خونه و امالک برای منه تو دیگه سهمی اینجا نداری ، ولی نمیخوام از اینجا بری چون پدرت ازم خواسته مراقبت باشم ، اما من دیگه پولی ندارم که خرج تو کنم و حالا فقط یه انتخاب داری!

پسر باورش نمیشد تا این حد اوضاع خراب شده باشه.
بغضش رو قورت داد و با صدای لرزون گفت : چه انتخابی؟!

Princila ( پِرَنسیلا )Dove le storie prendono vita. Scoprilo ora