به سمت پسر برگشت و با لبخند گفت : دمر بخواب تا زخمات رو ضدعفونی کنم.
پسر درحالی که دمر میخوابید ، چشمی به مرد گفت و چشماش رو بست.وقتی کارش تموم شد به جونگکوک کمک کرد روی تخت بشینه و ظرف فینگر فودها رو روبروش گذاشت.
درسته که توی سکس سادیسم داشت ولی بعدش آنقدر بهت محبت میکرد که از مهربونیش خجالت میکشیدی.پسر دوباره از مرد معذرت خواهی کرد و گفت : میشه من رو ببخشید ؟
مرد لبخندی زد و گفت : اینبار رو از سر تقصیرت میگذرم ولی بار اول و آخرت باشه کیوتی !
پسر از اینکه مرد بهش کیوتی گفته بود ، گونه هاش سرخ شد و لبخند محوی روی لباش اومد.چشمی به مرد گفت و بعد از خوردن غذاش روی تخت دراز کشید تا یکم استراحت کنه.
زندگی کردن توی قصر حوصله سر بر تر از اونی
بود که پسر فکر میکرد ، مخصوصا با آموزش هایی که
براش در نظر گرفته بودن.
روابط عمومی توی قصر برای جونگکوک اصلا قابل درک
نبود.اینکه چطور همیشه لباس رسمی بپوشه و آداب و
رسوم نجیب زاده ها رو یاد بگیره.
برای جونگکوک لرد و کنت و دوک با مردم عادی فرقی نداشتن ، ولی برای ندیمه خیلی مهم بود.باید با هر کدوم نحو خاصی صحبت میکرد و ترتیب نشستن شون کنار پادشاه و پرنس رو میدونست.
دلش میخواست از قصر فرار کنه و توی کوچه و خیابون با مردم عادی راحت حرف بزنه و با بچه ها بازی کنه ولی حتی نمی ذاشتن با خدمه ی قصر حرف بزنه چون در شان ملکه ی آینده نبود.پرنس صبح زود قبل از اینکه جونگکوک بیدار شه از تخت بیرون میرفت و آخر شب به آپارتمان مجزاشون که توی قصر بهشون تعلق داشت بر میگشت ، اون وقت شب به حدی خسته بود که بعد از تعویض لباس به تخت میرفت و می خوابید.
مراسم عروسی به کارهای کشوری اضافه شده بود و
به ندرت میتونست پرنس رو ملاقات کنه.
حتی منشی مخصوص پرنس هم نمی تونست برای جونگکوک یه ملاقات خصوصی در طی روز جور کنه چون تهیونگ مدام توی جلسه بود و کسی نمی تونست مزاحمش بشه.دلش برای مرد تنگ میشد و هیچ راهی برای دیدنش نداشت.
این ازدواج و محدودیت چیزی نبود که انتظارش رو
داشت ، فکر میکرد با پرنس میتونه کلی هیجان رو
تجربه کنه.هر چند زمانی که با هم بودن جز قشنگ ترین لحظه های زندگیش بود اما بقیه ی مواقع درگیر ندیمه و تعلیمات خسته کننده میشد.
بعد از ناهار وقتی ندیمه برای چند دقیقه تنهاش گذاشت فکری به سرش زد.هیچ وقت نتونسته بود باغ پشتی قصر رو ببینه.
از اونجایی که نمیتونست از جلوی نگهبانا رد بشه و
میترسید گیر بی افته ملحفه های تخت رو با ملحفه های
تمیز توی کمد برداشت و به طرف بالکن رفت.ارتفاع بالکن تا زمین خیلی زیاد بود ولی میتونست با ملحفه ها طناب درست کنه و پایین بره ، توی باغ یه گشت و گذار کوتاه میکرد و تا برگشتن ندیمه برمیگشت و کسی هم از غیبتش با خبر نمیشد.
از بالکن به پایین نگاه کرد ، حدودا میتونست حدس بزنه چقدر پارچه نیاز داره ، ملحفه ها رو از وسط پاره کرد و روی زمین نشست.
مشغول گره زدنشون بهم بود که صدای پرنس جونگکوک رو به خودش آورد.
پرنس با لحن آرومی گفت : جایی میری عزیزم؟
چهره ی پسر اون لحظه خیلی مضحک شده بود چون به محض اینکه سرش رو بالا گرفت پرنس پوزخند صدا داری زد.اونجوری که به چارچوب در تکیه داده بود و جونگکوک رو نگاه میکرد نفس پسر رو به شماره می انداخت.
جونگکوک توی دلش گفت لعنتی جذاب
پسر وقتی نگاه منتظر تهیونگ رو دید ؛ گفت : هان؟تهیونگ چشماش رو چرخوند و گفت : گفتم جایی میری؟ انگار داری با اون ملحفه ها طناب درست میکنی!
جونگکوک با حرف مرد به لکنت افتاد و گفت : نه...یعنی...
پرنس با اخم گفت : ادامه اش؟پسر که خسته شده بود هرچی توی دلش بود رو بیرون ریخت و گفت : من فقط میخواستم برم باغ پشتی رو ببینم ، از اونجایی که تو همش مشغول کارتی و تدارکات عروسی هم بهش اضافه شده ، نمیخواستم مزاحمت بشم ، اگه از در اتاق بیرون میرفتم بادیگارد ها بهت اطلاع میدادن و باعث میشدن تا کارات به خاطر من عقب بیوفته!
و بعد از حرفش بغض کرد و سرش رو پایین انداخت.پرنس تکیه اش رو از چارچوب در برداشت و به سمت پسر اومد ، جونگکوک فکر کرد باز هم میخواد تنبیه بشه.
اما تهیونگ دستش رو سمت سر پسر برد و خیلی آروم مشغول نوازش موهاش شد.با اینکار مرد ؛ پروانه های توی شکم جونگکوک تکون خوردن.
مرد سرش رو سمت صورت جونگکوک آورد و به چشماش نگاه کرد.پسر با اینکار تهیونگ تمام شجاعتش رو جمع کرد و گفت : میشه حرف بزنیم؟
مرد لبخندی زد و گفت : البته عزیزم.
جونگکوک لبخندی زد و گفت : میدونم که سرت شلوغه ولی میشه لطفا بیشتر پیشم باشی ؟ دلم برات تنگ میشه!مرد پیشونی پسر رو بوسید و گفت : حتما کیوتی
و بعد دست پسر رو گرفت و همونطور که داشت به سمت بیرون از اتاق میبردش گفت : بیا بریم باغ پشتی رو باهم دیگه ببینیم.
جونگکوک هم لبخندی زد و همراه پرنس به بیرون از قصر رفت.یک هفته بعد
ندیمه تاج رو روی سر جونگکوک مرتب کرد و گفت: پرنس جونگکوک ، خیلی زیبا شدید.
جونگکوک لبخندی بهش زد و به لباس دامادی خوش دوخت سفید رنگ توی تنش نگاه کرد ، این همون لباسی بود که از بچگی آرزو داشت تنش کنه.وقت رفتن که رسید حس میکرد تمام تنش از استرس یخ زده.
امروز عروسیشون بود و اضطراب زیادی داشت.
KAMU SEDANG MEMBACA
Princila ( پِرَنسیلا )
Fiksi Penggemarسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...