باز هم صبح شده و قلاده ای که به گردنش بسته بودن با
شوک کوتاهی بیدارش کرد.
این قلاده از روزی که قبول کرده بود بجای بدهی
پدرش برای نامادریش کار کنه به گردنش بسته شد تا کاراش رو بهتر انجام بده.دستی به گردنش کشید و روی تخت که نیم خیز شد ؛ موش کوچولو ها هم از توی لونه بیرون اومدن اما گاس انگار هنوز خواب بود چون تلو تلو خوران به طرف پسر اومد و وقتی به پاهاش رسید با حالت بامزه ای سرش رو روی پای پسر گذاشت و دوباره به خواب عمیقی فرو رفت.
پسر اروم موش رو از روی زمین برداشتش و بعد از بوسیدنش روی بالشت کهنه اش گذاشت تا به خوابش ادامه بده.
لباس خواب رنگ و رو رفته اش رو در آورد و پرنده ها بهش کمک کردن تا دوش بگیره و لباسای کارش رو تن کنه.البته که به لباسش ، لباس کار نمیشد گفت ؛ چون اینقدر یقه اش باز بود که سینه و نیپل هاش کامل پیدا بود.
این لباس رو نامادریش براش سفارش داده بود ، چون میخواست اون رو اینقدر بی ارزش ببینه.دامن کوتاهی که لباس داشت تا بالای زانوهاش بود و یه سوراخ اندازه ی دیکش بود که توی اون قرار میگرفت ، تا هر وقتی که بانو نیاز داشت ، در دسترسش باشه ، از اینکه اینقدر دم دستی شده بود ، متنفر بود.
جلوی اون سوراخ رو با پیش بندش میپوشوند و چون حق نداشت هیچ شورتی بپوشه ، وقتی راه میرفت ؛ دیکش هم بالا و پایین میشد.
آماده که شد با عجله به طرف آشپزخونه رفت.اون ها دیگه هیچ خدمتکاری نداشتن و جونگکوک باید به همه ی کارا رسیدگی میکرد و هر شب گزارش کارش رو به بانو میداد و اگه از کارش ناراضی بود ، تنبیه میشد.
صبحانه رو اماده کرد و با سه تا سینی به طرف طبقه ی بالا رفت ، اونا دیگه به خودشون زحمت نمیدادن تا سر
میز حاضر بشن.
مثل روزای قبل باید اول صبحانه ی برادر ناتنی هاش رو
میبرد ، خیلی آروم در رو باز کرد و وارد شد.هر دو خوابیده بودن و اتاق کاملا تاریک بود.
سینی رو روی میز گذاشت و پرده ها رو کشید ، نور که به داخل اتاق تابید جونگین خمیازه ای کشید و سهون چشم هاش رو باز کرد و گفت : چیه باز کله ی صبح اومدی ؟!...مگه جای تنبیه دیروزت خوب شده؟با یاد آوری تنبیه روز قبل نفس عمیقی کشید و گفت : خانوم دستور دادن بلند بشید و صبحانه رو بخورید و بعد به اتاق تمرین برید.
جونگین توی جاش غلتی زد و گفت : خیله خوب ، گمشو ، بیدار شدیم.اون یکی سینی صبحانه رو برداشت و به اتاق نامادریش رفت ، آروم در رو باز کرد و وارد اتاق شد.
لوسیفر مثل همیشه روی تخت زیر پاهای نامادریش
خوابیده بود.سینی رو روی پاتختی گذاشت و روی زمین درست
کنار پاهای نامادری زانو زد.
بهش نگاه کرد که توی خواب عمیقی فرو رفته بود ، حتی با چشمای بسته هم جذبه ی زیادی داشت.
طوری که پسر ازش میترسید.
CZYTASZ
Princila ( پِرَنسیلا )
Fanfictionسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...