دست های مرد بزرگ بود و جونگکوک عاشق این بود.
مرد با دست های بزرگ و کشیده و قد بلند میتونست دل هر پسری رو به دست بیاره ولی حالا کنار اون ایستاده بود.موقع رد شدن از بین جمعیت نگاه های پر از نفرت مرد ها و پسر ها رو روی خودش حس میکرد.
اونا میخواستن جای جونگکوک باشن اما مرد اون رو انتخاب کرده بود.وقتی مرد روبروی پسر ایستاد ؛ جونگکوک چکمه های سیاه اش رو دیده بود ، چکمه های بلندی که تا زیر زانوهاش می رسید و جنسش از چرم بود.
حتی از اون فاصله هم عطر مرد رو حس میکرد.
بالاخره از قصر بیرون رفتن تا به محوطه ی پشتی رسیدن.
مرد خیلی آروم بود ، آروم قدم بر میداشت ؛ آروم حرف میزد.
در کنارش همه چیز حس خوبی داشت.به نیمکت های سنگی که رسیدن مرد به جونگکوک کمک کرد تا بشینه و خودشم کنار پسر نشست.
مرد دست پسر رو توی دستش گرفت و گفت : خب ، تعریف کن با کی به قصر اومدی؟جونگکوک افکارش رو پشت ذهنش پنهون کرد و گفت : من...من تنها اومدم ، خیلی دلم میخواست پرنس رو ببینم ؛ یعنی ، خب پسر های زیادی امشب واسه دیدنش اومدن!
مرد لبخند کوچیکی زد ، از اونا که قلب رو می لرزونه.
پسر حس میکرد که مرد هیچ وقت نمیتونه عصبانی یا خشن بشه.جونگکوک نگاهی بهش کرد و گفت : اما به نظرم شما خیلی خوش تیپ تر از پرنس هستید ؛ اصلا فکر نمیکردم اینجا ببینمتون.
مرد کلافه سری تکون داد و گفت : هوم ، پدرم من رو به زور آورد به این جشن
جونگکوک ناخودآگاه پوزخندی زد و گفت : درست برعکس من ؛ من رو نیاوردن ، حتی لباسامم پاره کردن ...ولی خودم اومدم.مرد اخمی کرد ، انگار همه جا یهویی طوفان شد و پرسید : منظورت چیه؟
جونگکوک توی چشمای مرد تعجب و خشم رو با هم میدید.
شاید اگه بهش میگفت مرد هم از اون بدش میومد.آخه جونگکوک هیچ پول و ثروتی نداشت ، حتی لباسای تنش هم جادویی بود و چند ساعت دیگه همون پسری میشد که توی خونه ی خودش خدمتکار بود.
کدوم مردی از همچین پسری خوشش میومد؟دلش نمیخواست لحظه های خوب رو با غصه هاش خراب کنه.
نمیخواست کسی از بدبختیاش بدونه و توی چشماشون
تنفر یا ترحم رو ببینه.همون لحظه چشمش به تابی افتاد که از درخت بزرگی آویزون شده بود.
پسر دستش رو روی دهنش گرفت و جیغ خفه ای کشید و گفت : وای اونجا رو ببین اون یه تابه؟! من عاشقشم.با عجله از روی نیمکت سنگی بلند شد و به طرف تاب دویید و روش نشست.
مرد لبخندی بهش زد و از جاش بلند شد.
جونگکوک آروم خودش رو تاب میداد و نگاهش روی قد و بالای مرد می چرخید.روی ران های پرش ، شونه های مردونش و حتی چکمه های سیاه و چرمیش که داشت دیوونش میکرد.
مرد پشت سرش ایستاد اما قبل از هل دادنش سرش رو نزدیک آورد ، نفساش رو روی لاله ی گوش پسر فوت می کرد و بی توجه به دون دون شدن پوست پسر گفت : فکر نکن تونستی از جواب دادن فرار کنی ؛ بعد از تاب بازی میخوام داستانت رو بشنوم!
به گمونش اون مردی بود که نمیشد به راحتی گولش زد.
پسر احساس میکرد گر گرفته و توی شکمش پروانه ها پرواز میکردن.
هر بار که عطر مرد بینی پسر رو پر میکرد چند لحظه نفسش رو حبس میکرد.یکم که تاب خوردن ، مرد دستاش رو روی پهلوهای پسر گذاشت و همون طور که فشار میداد با لحن دستوری گفت : تعریف کن ، میخوام بدونم اون کیه که اذیتت میکنه؟
جونگکوک واقعا نمیدونست چطور باید از دست مرد برای سوال پرسیدنش فرار کنه.
ولی واقعیت این بود که بیشتر حواسش پیش دست های مرد بود.با خودش میگفت اگه اون رو با دست های کشیده اش اسپنک میکرد چه حسی داشت؟
اگه کمربند دستش میگرفت و حین رابطه بهش شلاق میزد پسر واقعا براش میمرد.
اما مرد اونقدر مهربون بود که حتی نمیتونست تصور کنه اون رو دعوا میکنه.مرد فقط میتونست با اون لبخندهای خداگونش پسر رو به غش و ضعف بندازه.
مرد وقتی سکوت جونگکوک رو دید روبروش زانو زد و دستای پسر رو توی مشتش گرفت ، دستاش در برابر دست های اون زیادی کوچیک و ظریف به نظر میومد.همون طور که مرد با شستش انگشتای پسر رو نوازش میکرد ؛ گفت : میخوام بدونم کی اذیتت کرده؟ چرا همیشه چشمات غمگینه؟
پسر با خودش فکر کرد ؛ اون فهمیده بود که من ناراحتم؟
جونگکوک حس کرد قلبش یه لحظه تپیدن رو فراموش کرده و دوباره تند می کوبید.
اون مرد داشت باهاش چکار می کرد؟ اونقدر بغض کرده بود که نمیتونست حرف بزنه.مرد دست پسر رو یکم فشار داد و گفت : کی باعث شده همیشه اینجوری رنگ پریده به نظر بیای ، هوم؟ فقط کافیه بگی بقیه اش با من
جونگکوک نمیدونست چطوری از دستش فرار کنه که یهو صدای ساعت باعث شد مثل جن زده ها بلند بشه.
ساعت دوازده شب شده بود و اون باید به خونه برمیگشت.پسر نیم نگاهی به مرد انداخت و آشفته گفت : من باید برم.
با عجله دستاش رو از دست های مرد عقب کشید و شروع کرد به دوییدن.
به صدا زدن های مرد اهمیت نداد و با عجله به طرف ماشین دویید.دلش میخواست پیش مرد بمونه ، دستاش گرم بود و دلش رو به بودنش گرم میکرد ، مثل یه تکیه گاه اما پسر باید زودتر میرفت تا وقتی دوباره اون لباسای پاره ظاهر شد مرد اون رو نبینه و آبروی پسر پیش مرد نره.
اونقدر عجله داشت که از پله ها پایین رفتنی یکی از
کفش های بلوریش روی پله ها جا موند.
ESTÁS LEYENDO
Princila ( پِرَنسیلا )
Fanficسال ها پیش پسری زیبا به نام پرنسیلا با نامادری و دو پسرش زندگی می کرد. پسر مثل یک خدمتکار کار می کرد. یک روز زنگ در به صدا در اومد. وقتی پرنسیلا در رو باز کرد، متوجه شد که حاکم از تمام پسر های زیبا دعوت کرده تا در یک مهمانی شرکت کنند. پرنسیلا از نا...