2013 - لس آنجلس
لس آنجلس شهر پر زرق و برق ایالت کالیفرنیا... شب های رنگی و روز های سرخ... البته با ازدحام جمعیت تو خیابون ها،شلوغی و جنایت ها، فسادمالی... هرکدوم از اینا تو هر شهری باشه، ارامش از اونجا فراریه...
سوار تاکسی بود و به بیرون نگاه میکرد، ترافیک سنیگنی روی پل بود و ماشین ها هر چند دقیقه یه بار به جلو میرفتن... راننده کلافه بود و مدام دست تو موهاش میکشید... ماشین های دیگه شروع به بوق زدن کردن، اونام کلافه بودن.. دیگه صدای راننده در اومد : مطمئنم یه تصادف مسخره شده و قطعا یکیش زنه!"
حرفش باعث شد نگاهشو از بیرون بگیره، منظورش چی بود حتما یکیش زنه؟ خب این هم از اون مردسالار های مزخرفه دیگه تو شهره! تو دلش یه عوضی بهش گفت و دوباره بیرون رو تماشا میکرد، هیچ استرسی نداشت، حتی تو این ترافیک به ساعتش هم نگاه نمیکرد، عجله ای نبود و انگار اگر قرار بود تا فردا تو همین ترافیک بمونه مشکلی نداشت.
هوفی کرد و دست به سینه شد و به شیشه تیکه داد... یکم خسته بود و فکر کرد تو همین ترافیک بخوابه... چشماشو اروم بست...
راننده از تعجب به جلو خم شد و سعی میکرد چیزی رو ببینه ، زیر لب زمزمه میکرد ولی صداش خیلی واضح نبود : لعنتی اینا دیگه چه مرگشونه؟"
کم کم صدای بوق ماشین ها زیاد میشدن و به دنبالش صدای داد و فریاد زنا هم بلند شد... همین باعث شد چشماشو اروم باز بکنه، راننده هم انگار ترسیده باشه هی زیر لب به اسپانیایی غر میزد، دیگه کامل بیدار شدو سمت جلو خیز برداشت که ببینه چه خبره... به بیرون نگاه کرد و دید که چند تا مرد سیاه پوش که ماسک اسکلتی رو صورتشون بود از بین ماشین ها حرکت میکردن، دهنش باز مونده بود و یه ترس خفیفی بهش وارد شد، سیاه پوشا خلاف جهت ماشین ها حرکت میکردن که صدای گلوله از پشت تاکسی و ماشین ها بلند شد، صدای جیغ و فریاد همه بلند شد و همه توی ماشین هاشون پایین رفتن... ترسید و سرش رو پایین گرفت و به بیرون پنجره نگاه کرد، گروه دیگه ای اون سمت ماشین ها به سیاه پوشا شلیک میکردن و همشون پشت ماشین ها پناه گرفتن... تا سرش رو بلند کرد شیشه تاکسی خرد شد و دوباره سرشو پایین گرفت... صدای فریاد مردی اومد : برو اونطرف! بزنش! شلیک کنید!"
راننده از ترس گریه میکرد و روی صندلی جلو افتاده بود..بعضی از مردم از ماشین هاشون خارج میشدن و کل پل رو میدویدن.... میخواست ببینه چه خبره، به نفس نفس زدن افتاده بود و سرشو اروم بالا اورد و دید مرد سیاه پوش دیگه ای سمت ماشین میاد... از ترس روی صندلی ماشین ، عقب عقب میرفت که مرد در رو باز کرد...
از ترس روی صندلی ماشین ، عقب عقب میرفت که مرد در رو باز کرد... قبل از اینکه بخواد وارد بشه انگار یه نارنجنک سمتش پرت کرده باشن به پایین پاش نگاه کرد، سریع سمت ماشین پرید و خودشو روش پرت کرد و داد محکمی زد : برو پایین!"
دستاشو بالا اورد و دور سرش گرفت و از ترس چشماش گرد شده بود، نارنجک منفجر شد و مرد روش افتاده بود، صدای گلوله ها همچنان بودن... گوشش

YOU ARE READING
Salvation (cherik)
Fanfictionمقدمه : درسته! صلح هیچوقت جزء برنامه نبوده. هیچوقت هم قرار نیست باشه. اما تاحالا شده به این فکر کنیم که آخر تمام این جنگ ها چی میشه؟ اصلا آخری داره؟ این انتقام هایی که همگی در پی گرفتنش هستیم روزی تموم میشه؟ رستگاری به سراغمون میاد؟ رستگاری آدما با...